بین کشوهای اتاق دنبال خرت و پرتام میگشتم که چشمم خورد به یه کت و شلوار شخصی دوزی شده. جنس پارچهای که براش استفاده کرده بودن اونقدر خوب بود که شک داشتم وسط ايتاليا هم چنین پارچهی درجه یکی پیدا بشه، یه تیکه لباسی که تا شده بود و به زور ته کشو چِپیده بود، های کلاسی و گرونی رو داد میزد و منی که قیمت لباسهای برند اروپا رو دیده بودم میدونستم قیمتش از کل این خونه بیشتره.
احتمال دادم یاور از یه بدبختی دزدیده باشدش و روش دست کشیدم و یه چیز سفت از زیرش حس کردم. لباس رو کنار زدم و با دیدن یه جفت اسلحهی نقرهای وحشت کردم و خودم رو کنار کشیدم. از یاور هر دله دزدیی برمیاد ولی این دیگه کارش از لاتِ محل و دله دزدی گذشته بود. در اتاق باز شد و با وحشت به یاور چشم دوختم.
این لعنتی چرا همیشه سر بزنگاه میرسه؟ وسط بقالی! توی شلوغیا، توی خونه! انگار منتظره یه هو بپره سمتم و بگه هووو. نیازی به هو گفتنش هم نیست اون چشمای ترسناک و هیکل گندش برای اینکه یکی خودش رو خیس کنه کافیه.
من با چشمهای گرد و صورت مثل گچ بهش خیره شدم و اون در اتاق رو بست و کلافه نگاهم کرد و دستش روی موهای کوتاهش گذاشت و پوفی کشید و با ابروهای بهم گره خورده بهم نگاه کرد و بعدش کنارم روی زمین نشست. ((دیدیش نه؟)) سر تکون دادم و به زور بزاق دهنم رو قورت دادم و دعا کردم بهم شلیک نکنه. ترس اینکه بهم چاقو بزنه، با تبر سراغم بیاد، با دستهاش خفم کنه یا حتی گردنم رو بشکنه رو از قبل داشتم و گلوله هم بهش اضافه شد.
دستش رو به سمت لباس برد و روی اسلحه کشید و در کشو رو بست.
-ازم میترسی؟ تو داداشمی. پاره تنمی، ببین منو. خودت میدونی کثافتکاری زیاد دارم. خالی نمیبندم، دروغ هم نمیگم. مجبورم... پام گیره. منو ببین، از گوشت و خونمی. ازم نترس، تو یکی ازم نترس. میگیری چی میگم؟
کاری جز تند تند سر تکون دادن ازم برنمیومد.
-یاسین؟! ازم میترسی؟-یه... یه ذره.
چی یه ذره؟! زرشک، بیشتر از هر چیزی ازش میترسیدم. حاضر بودم یه جن رو بغل کنم، با شیطان بخوابم، به یه هیولا بدم ولی دیگه یاور رو نبینم. یه ذره! با خودم به چی فکر کردم که بهش گفتم یه ذره؟
-یه ذره خوبه، یادت میره. فقط یادت بمونه حتی اگه بمیرم نمیذارم عزیزام آسیب ببینن.
آره جون جدش؛ انگار یادش رفته بود که بهترین دوستش رو سلاخی کرده.
با ترس ازش سوال پرسیدم.
-مامان میگفت... میگفت زیاد خونه نمیمونی... فقط، فقط بگو کجا میری؟-یه جایی که دیگه جام اونجا نیست ولی یه چیز خیلی مهم رو جا گذاشتم؛ با اینحال نمیتونم برم دنبالش چون دیگه جاش اونجاست.
داشت چرت و پرت میگفت، باخودم فکر کردم نکنه مواد کشیده و روی ابرها سیر میکنه، شاید واسه همین الان بلایی سرم نیاورده. یه هو چشمم خورد به انگشتری که از یه زنجیر رد شده بود و دور گردنش نشسته بود. این حلقه رو قبلا هم دیده بودم. طلایی ساده با یه سنگ عقیق کوچیک که مامان برای حلقه نشونِ نگار انتخاب کرده بود. یاور پونزده سال تموم نگهش داشته.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲