راحت روی تخت دراز کشیده بودم و با خودم فکر میکردم چند روز طول میکشه زخم گلوله بسته بشه که فریبا اومد توی اتاق و به بقیه گفت بیرون برن و نشست روی تخت کناریم و بدون یه ذره مقدمه چینی حرفش رو زد. (( باهام ازدواج کن.)) ابروهام بالا رفت و بهش گفتم خوبیت نداره دختر چنین حرفی بزنه و لم داد روی تخت و گفت خوب و بد هرم رو خودش مشخص میکنه و من حق اعتراض بهش ندارم. یادآوری کرد بهش قول دادم هر چی ازم خواست بگم چشم و منم چارهای جز قبول کردن ندارم. این دومین باری بود که بهم پیشنهاد ازدواج میداد و واسه منی که هیچ دختری بهم نگاه نمیکرد زیادی بود.
حوصله ناز کردن نداشتم و با یادآوری اینکه نگار شوهر کرده میخواستم همون لحظه قبول کنم که یادم افتاد ننم پدرمو در میاره. به فریبا گفتم حرف حرفه خودشه و ولی باید ننه بابام رو راضی کنم؛ حتی اگه این ازدواجی که فریبا میخواست واسه گرفتن حال فرداد و یکی از والامقامها بود و توی هرم خبری از مراسم عروسی نبود، بازم میخواستم ننه بابام بدونن.
فریبا برام خط و نشون کشید که غیر از ننه و آقام به کسی چیزی نگم و منم روم نمیشد مستقیم به ننم بگم که قراره بیخبر ازش زن بگیرم، براش نامه فرستادم و چند روزی طول کشید تا جوابش رو بگیرم.
ازدواج توی هرم یه قرارداد یه طرفهی بدون فسخه. اینجوری که تنها راه خلاصی از دست اونی که باهاش ازدواج کردی کُشتنشه و منم اونی نبودم که بخوام یه دختر رو بکشم، پس هر وقت فریبا از دستم خسته میشد کافی بود یه گلوله بزنه بین ابروهام و به زندگیش برسه.
آدمهای هرم اهل ازدواج نبودن و هر شش ماه یه بار عاشق یکی جدید میشدن و بچهای که به دنیا میومد رو هر کسی که بیشتر دوستش داشت بزرگ میکرد و اون یکی میرفت سراغ زندگیش. همون کاری که مادر اطلس و مامان فریبا کرده بودن. فریبا هیچ حرفی از مادرش نزد، حتی یک کلمه و فقط میدونم فرداد هنوز که هنوزه بهش فکر میکنه و عکسش رو پشت جعبه سیگارش چسبونده. صورتش شبیه فریبا بود اما فریبای خودم دو ذره خوشگلتره.
بالاخره جواب ننم اومد و بهم گفته بود هر کاری میخوام بکنم و اختیار زندگیم دست خودمه. با این حال به فریبا نگفتم و مغزم پر بود از فکر و خیال و حرف.
کم کم نیروهای قشاع رو شناخته بودم و جوری باهام رفتار میکردن انگار از آسمون افتادم. شاید بعد از علیرضا تنها کسی که میتونستم بهش بگم رفیق، اطلس بود. حال و روز بهم ریختم رو دید و بهم گفت باهاش برم مرز دریایی و منم قبول کردم.
با قایق موتوری راه افتادیم سمت صید صدف و بهم گفت وقتی حوصله نداره این کار نجاتش میده. یه سری صدفها رو میخوره و توی بعضیاشون هم مروارید پیدا میکنه و واسه گرفتنشون باید میرفتیم کف دریا، دریا که چه عرض کنم بیشتر عین اقیانوس بود. آبِ تیره و بدون ماسه.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲