20.

352 71 55
                                    

باورم نمیشد برای آخرین بار زیر اون پشه‌بند و روی پشت بوم از خواب بیدار بشم؛ باورم نمیشد واسه آخرین بار برم و توی صف نونوایی وایسم و این دفعه شاطر بهم لبخند نزنه و همه ازم رو برگردونن. عجیب بود که اینجوری حس بهتری داشتم؟! خودم بودم.

نون رو به مامان و چشم‌های قرمز و ورم کردش تحویل دادم و بهش لبخند زدم و گفتم میرم و شب برمیگردم. اخم کرد و گفت برم گم بشم. سعی کردم مثل یاور فکر کنم و بگم میخواد برم و زنده بمونم ولی آخه چطور خاله‌زری میتونه کمکم کنه اون وقت مامان خودم نمی‌تونه؟! حتی یه ساک جمع نکرد و بهم نگفت برم و دیگه برنگردم.

من و یاور باهم از محله زدیم بیرون و یاور مراقب بود کسی دنبالمون نیاد و من رفتم خونه‌ی حامد و وقتی چشمش بهم افتاد محکم بغلم کرد و کلی حرفای قشنگ زد. حرفاش فقط مال خودم بود و دلم نمیخواد کسی جز خودمون دو نفر چیزی بفهمه پس شرمندم، اونا رو نمیگم. حامد تنها کسیه که فقط مال خودمه. همونی که الکی الکی منِ یه لا قبا رو دوست داره، همونی که نمیخواد تغییرم بده به کسی که نیستم.

یاور رفت رنگ بخره و قرار شد کارش که تموم شد برگرده. حامد دستم رو سفت چسبید و گفت نگرانه و میخواد سر شب که شد دنبالمون بیاد و بهش گفتم دندون روی جیگر بذاره و وقتی همه چیز تموم شد بیاد دنبالم.

اگه برمیگشتم به عقب یه بار دیگه فاطی رو بغل میکردم؛ آخه صبح خواب بود و دلم نیومد بین اون همه آدم برم توی اتاق و باهاش خدافظی کنم. انگار نه انگار که ممکنه لو بریم و واقعاً بمیرم نشستم به نون و مربا خوردن و به حامد گفتم آشپزی بلد نیستم و یه عمر خودش باید آشپزی کنه و اون هم خندید و قبول کرد. از دست‌های لرزونش هم می‌فهمیدم ترسیده و هم می‌فهمیدم دوستم داره.

زیاد دوتایی بیرون رفته بودیم و باهم گشته بودیم ولی از همون اولین نگاه می‌دونستم با بقیه فرق داره. انگاری که روحم می‌دونست حامد مال منه. هیچ وقت بهش در مورد خوابی که دیده بودم نگفتم، روم نشد بگم.

ساکی که دیشب خاله‌زری برام بسته بود رو با خودم آورده بودم و حامد میگفت هر جایی از خونه رو که دوست ندارم می‌تونم عوض کنم و من همین جا رو همین جوری که هست دوست دارم.

یاور برگشت و به حامد یه آدرس داد تا از شب که گذشت بیاد اونجا دنبال من و خودمون هم دوتایی رفتیم تا هم دَواگُلی بخریم و هم آخرین روزی که اجازه داشتیم همدیگه رو ببینیم، مثل قدیم بگذرونیم. از یاور خواستم بریم همون پارکی که میرفتیم و حامد رو دید میزدم و اون هم قبول کرد. روی همون نیمکت نشستیم و اون سیگارش رو کشید و منم زل زدم به ساختمون.

بعدش خودش بلند شد و رفت توی محله و دوتا از ساندویچ‌های بدمزه‌ی روزنامه پیچ عباس‌آقا رو خرید و اومد و دوتایی نشستیم سر جدول و خوردیم.

فکر میکردیم نقشه‌ای که کشیدیم عالیه تا اینکه رسیدیم به عطاری و بهمون گفتن به جای دواگلی بریم بتادین بگیریم چون رنگ دواگلی پاک نمیشه. انگار آب یخ ریختن روی جفتمون.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now