صورت اولین مقتولم رو ندیدم. یه مرد قد بلند بود که اسلحه رو سمت فریبا نشونه گرفت و منم یه لحظه مکث نکردم و سمت سینش شلیک کردم. خیال میکردم چون صورتش رو ندیدم به فکرم نمیاد ولی تا چند سال چشمام رو که میبستم لحظهی روی زمین افتادنش رو میدیدم.
دومی یکی از جاسوسهای عرش بود که فرداد دستور مرگش رو داد و منم شدم جلاد. سومی از اعضای والامقام بود و کل قشاع رو تهدید کرد و منم مجبور بودم از خانوادهی جدیدم حمایت کنم.
همیجوری اعداد بالا رفت و منم توی لجن فرو رفتم و روز به روز از خودم بیشتر بدم اومد و آرامشی که میخواستم رو به دست نیاورده از دست دادم.
با اینکه جزو خانوادهی اصلی حساب میشدم بازم با نیرویهای ساده وقت میگذروندم و خیلی روم حساب میکردن. عادت داشتم در گوششون بخونم به رفیق خیانت نکنن و هوای همدیگه رو داشته باشن.
مدت زمانی که قرار بود بابت قتل زندان باشم به آخر رسیده بود و ننه پیغوم میفرستاد یه سر برم خونه تا ببینمش، منم به فریبا گفتم دوتایی بریم و اولش شک داشت. همهی زندگیم رو میدونست و خجالتی بابت زندگی توی اراذلآباد نداشتم و مشکلمون ناامنی خارج از هرم بود، جنگ بین قشاع و عرش بالا گرفته بود و هر لحظه ممکن بود یکی از قاتلهای حرفهای عرش برای ترور کردنمون بیاد.دل رو زدیم به دریا و بدون خبر دادن به کسی دوتایی سوار کشتی شدیم و از راه آب خودمون رو رسوندیم جنوب ایران. وقتی کسی ندونه چی کار میکنی نمیتونه بهت خیانت کنه. ما هم نذاشتیم کسی بفهمه قراره چی کار کنیم و یه شبه غیب شدیم.
از جنوب تا تهران رو چرخیدیم و روزا از دستمون در رفت و من و فریبا بهم نزدیکتر شدیم. دیگه فکر نمیکردم یه نمایش واسه حرص دادن باباش باشم و دوتایی باهم میخندیدیم و شهرهای مختلف رو میگشتیم و خبری از اسلحه و جنازه و بوی خون نبود. فقط من بودم و فریبام...
رسیدیم به تهران و فریبا واسه اولین بار پا به بهشت کوچیکم گذاشت. فریبا همیشه ایراد گیره و روی هر چیزی عیب میذاره و از همه چیز و همه کس شاکیه و حتی یه کلمه بد از اون خونه و ننه بابام نگفت. ننم جربزه فریبا رو دوست داشت و میگفت خوشگلترین دختریه که میتونستم بگیرمش و راست میگفت. فریبا رو دست نداره. فریبا هم بهم میگفت مادرت زن قویه و واسه همین دوستش دارم.
همونجا فهمیدم آقام دوباره تریاک میکشه و ننه گفت بهش کاری نداشته باشم، نبود بچههاش زندگیش رو سوت و کور کرده و تریاک تنها چیزیه که داره. میدونستم از درون داره نابود میشه و سکوت کردم چون انتخاب خودش بود. وقتی یکی واس زندگی خودش تصمیم میگیره حق ندارم دخالت کنم.
من و فریبا از هرم دور شدیم و واسه اولین بار به سرم زد بیخیال برگشتن به اونجا بشیم، به زبون نیاوردم و خود فریبا بهم گفت این خونه رو از کل کاخ قشاع و زندگی سلطنتیش بیشتر دوست داره. از چشماش فهمیدم دلش میخواد بمونه و به گردنبند توی گردنم دست کشید و به حلقه که رسید بیخیال شد و گفت وقتشه برگردیم به هرم و زندگی قبلمون.
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲