.17

245 50 8
                                    

سر صبحونه ننم با چشم و ابرو به عسلی که دوباره سر صبح علیرضا فرستاده بود اشاره کرد و خندم گرفت. به یاسین که بداخلاقیاش تموم شده بود نگاه کردم و دیدم حتی اگه داداشِ بداخلاقم باشه بازم برام خاطرش عزیزه. ننم هوای یاسمن رو کرد و به یاسین گفت وقتی دوباره اومد با خودش بیارتش؛ یاسمن گفته بود زودی میاد و منظور ننم این بود که وقتی دخترش اومد، پسرش هم بیاد و دور هم جمع بشیم. با خواهش و تمنا نگاهم کرد و نگاهش رو خوندم. دلش میخواست فریبا و یغما هم بیان و هممون واسه اولین بار دور هم جمع بشیم. لبخند زدم چون یه امید کوچیک داشتم که بشه. وقتی از هرم بزنیم بیرون که دیگه لازم نیست چیزی از کسی پنهون بمونه.

لباسام رو از ته کشو بیرون کشیدم و صاف و صوف کردم و آویزونش کردم به در کمد دیواری تا آماده باشه و بعد رفتن یاسین لباس عوض کنم و برم. یواشکی از آقام پرسیدم چیزی نیاز ندارن و گفت نه، ازش خواهش کردم اگه کمک خواست بهم بگه و با یه لبخندِ امن برام توضیح داد دو نفری زندگیشون خوبه و تنها کمکی که میخوان دیدن دوباره‌ی ما کنار هم دیگست و بهم اصرار کرد زودتر یغما رو بیارم پیشش.

رفتم توی کوچه تا سیگار بکشم پسر حاجی بایرام جلوی راهم رو گرفت و با سرافکندگی خواهش کرد یه بار دیگه علم بلند کنم و سعی کردم بدون لحن لاتی و مثل آدم حرف بزنم و بهش گفتم درست نیست بلندش کنم و بهم گفت همین رو به باباش بگم. پیرمرد گیر داده میخواد علم رو روی شونه‌ی یه نفر ببینه. هرکسی که اومده و زور زده بلندش کنه نشده. رفتم در خونشون و حاجی حالش بد بود و پرستارش نذاشت بیدارش کنن. فقط یه روز تا مراسمی که میخواستن بگیرن مونده بود و بچه‌هاش میترسیدن قبل دیدن مراسم حضرت عجل روحش رو ببره و جنازش بمونه.

با کلی تعارف و حرف از خونشون بیرون اومدم و قول دادم قبل مراسم برم پیش حاجی بایرام و خودم بهش توضیح بدم علم بلند نمیکنم و اون هم اجازه بده علم رو روی پایه چرخ‌دار فلزی ببرن و دسته‌ای که میخواد راه بیوفته و آرزو به دل نمیره.

از خونشون که بیرون اومدم دیدم شب شده؛ اونقدر منتظر بیدار شدن حاجی و درگیر حرف و بحث شده بودم که زمان از دستم در رفته بود. یه سر پیش اطلس رفتم و گفتم آماده‌ی رفتن بشن و رفتنمون میوفته برای فردا صبح. اطلس حرفی نزد و با نگرانی بهم گفت بهتره هر چه زودتر راه بیوفتیم و بهش خبر رسیده والامقام یه هواپیما باری از منطقش بلند کرده و داره نیرو‌هاش رو آماده‌ی فرستادن میکنه و نصف روزه جامون رو پیدا میکنه. گفتم قسمتم مرگ باشه دیگه فرقی نداره کجا باشم و نگران نباشه. عصبی شد و اگه مثل اون روزای اول یه محافظ ساده بودم با مشت میزد توی صورتم.

حس کردم از حیاط خونمون سر و صدا میاد و رفتم سمتش، یادم نمیومد ننه گفته باشه مهمون داریم. در باز بود و صدای داد زدن ننم و زن عمو رو شنیدم و رفتم تو. تنم یخ کرد و سعی کردم به خودم بگم تا من هستم داداشم زنده می‌مونه. اسلحه‌هام توی اتاق بود و با یه تهدید در میرفتن. عمو بزرگم نمی‌دونم از کجا پیداش شده بود و ردیف وایساده بودن واسه گرفتن جونِ برادرم. یه عربده میزدم نیرو‌های قشاع میریختن توی خونه و همشون رو میبستن به رگبار.

گفته بودم که من و فریبا جلوی خانواده و فامیل ضعف داریم. نمی‌تونستم دستور مرگ کسایی که یه عمر دیده بودم رو بدم و دنبال یه راه میگشتم تا یاسین زودتر فرار کنه. فکر کردم تا بخوان ازم رد بشن پاش رسیده فرودگاه.

زن‌عمو سر ننم جیغ میزد و میگفت وقتشه اون هم از دیدن خون بچش غش کنه و ننم هم محکم جواب داد (( تو وایسادی و صدات در نیومد. من زندم دستتون به بچم نمیخوره. هر گوهی خورده خوب کرده چشمتون کف پاش. همتون روی هم انگشتش هم نمی‌شین. مرتضی بیا اینا رو بنداز بیرون. توی پتیاره با نبود پسرت مشکل داشتی یه غلطی میکردی خب.)) صداش محکم بود ولی دستاش می‌لرزید. یه عمر حواسش به همه چیز بود تا به اینجا نرسه؛ تا کسی صف نبنده جون بچش رو بگیره.

آروم آروم جلو رفتم و ننم سکوت کرد و بهم زل زد. با نگاهش التماس میکرد یاسین رو فراری بدم. سُر خورد و روی پله نشست و اشک‌هاش آروم پایین اومدن و نم نم بالا گرفت و با گریه بهم گفت:(( ننه قربونت بره بچمو نجات بده. نذار بهش دست بزنن.))

با حسرت چشم دوخت به پسر نقاشش. عموی بزرگترم به حال و روز ننم پوزخند زد و تبر داد به دستم  و گفت جرم و حکم یکیه و عاقبت علیرضا رو میخواد. مرتیکه پفیوز فاز بزرگ فامیل بودن برداشته بود. اگه آقام ناراحت نمیشد سر خودش رو میزدم.

دیدم آقام از توی خونه میاد و چندتا کاغذ توی دستشه. حتماً کلی بین لوازم یاسین گشته تا بلیط و پاسپورتش رو پیدا کنه. چرخیدم و آروم سمت برادرم رفتم تا نترسه و بهش بگم پشتشم و بره.

یه ذره اخم کرد و صاف زل زد به چشمام و گفت:(( کاشکی بمیری.)) و بعد از شنیدنش ماتم برد. فکر میکردم کل گوه‌کاری هرم رو تحمل کردم که خواهر و برادرم حالشون خوش باشه. حالا جلوم وایساده و میگه کاش بمیرم. شاید نمیخواسته بره... شاید اشتباهم اونجایی بود که براش تصمیم گرفتم از خونه و زندگی و اونی که دوستش داره دل بکنه.

من پسره رو یکی دوبار دیده بودم. با علیرضا یه خونه رو رنگ میکردیم که علیرضا از پنجره بهم نشونشون داد و فهمیدم پسره دوستش داره و مراقبشه. من از هم دورشون کردم و لابد واسه همین این چند وقته ازم بدش میومد. حتماً یه جایی فهمیده بود به اجبار از این مملکت فرستادمش بره و بعد اون همه تحمل دوری باز رسیده به همین نقطه‌ای که قرار نبود بعد رفتنش بهش برسه.

آدم‌های فریبا همیشه از دور مراقبش بودن تا مشکلی براش پیش نیاد و چیزی اذیتش نکنه. آخه تنها شرطم واسه موندن توی هرم اون و یاسمن بودن. کاش بمیری، این جمله بد جوری واسم سنگینه. نه که بهم برخورده باشه‌ها! نه... دلم گرفت. اگه ازم ناراحته تقصیر منه و حق داره.

اگه برادر بهتری بودم به این روز نمی‌رسیدیم و ننم رو راضی میکردم از این خونه‌ی قدیمی برن و جدا از این فک و فامیل و همسایه‌های فضول یه زندگی نو شروع کنن. خودخواهی کردم و خواستم این بهشت کوچیک برام بمونه و یه ذره اون گذشته‌ی خوبی که توی سرم قاتل نبودم رو نگه دارم. اسیر گذشته شده بودم و گاهی وقتا اسیر میشی و ته دلت بد بودن زنجیرِ دور دست و پات رو قبول نمیکنی.

یاسین بدجوری حق داشت. نفس کشیدم و سایه آقام رو پشت سرم حس کردم و هر چیزی توی دستش بود رو گرفتم و یه قدم دیگه سمت برادر کوچیکم برداشتم و دیدم اشکش در اومده. دستم رو جلوش دراز کردم و گفتم بره. وقتی دستش رو جلو نیاورد خودم ساقش رو گرفتم و کشیدم جلو و مدارک و بلیطش رو گذاشتم کف دستش و سعی کردم دلخوریم رو پنهون کنم و بهش بگم ناراحت نیستم. (( بذار ببینم کی تخمشو داره به داداشم دست بزنه.))

  ○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○○

قاتلِ بامعرفت Donde viven las historias. Descúbrelo ahora