15.

260 59 24
                                    

اون شب اونقدر یاور عصبی بود که چیزی از قرار خودش و نگار بهم نگفت، از طرفی از دست خودش هم شکار بود که چرا جلوی در خونه‌ی نگار و جلوی چشمای باباش سر و صدا راه انداخته و حالا اون هم از دستش دلخور شده.

فرداش رفتم سر کار و نه از حامد خبری گرفتم نه از یاور، آتاخان هم دست از سرمون برداشته بود و مشکلی نداشتیم. آقای محمودی ازم خواست برم در چاپخونه‌ی رفیقش و یه سری کتاب که خودش زیرزمینی داده بود چاپ کنن رو تحویل بگیرم که جلوی ویترین یه طلافروشی چشمم افتاد به یه زنجیر ساده‌ی مردونه. اولش گفتم واسه حامد میخرم بعد گفتم خودمم آدمم، آخوند محله میگه مرد نباید طلا بندازه ولی گور باباش، من اون گردنبند رو میخواستم. رفتم توی مغازه و واسه اولین بار فهمیدم طلا سفید با زرد فرق داره و خلاصه خریدمش، یه زنجیر طلا سی و هشت هزار تومن برام آبخورد، همه چیز گرون شده!

شب که رفتم خونه صدای داد و هوار بابا و مامان بلند شده بود، بابا نتونسته بود طاقت بیاره و یه تیکه تریاک خورده بود و مامان خونه رو گذاشته بود روی سرش و منم دو دستی زدم توی سر خودم، حالا دوره‌ی آبلیمو خوردن تمدید شده بود. حالم از خونمون بهم میخورد، یه زمانی هر جوری که بودن دوستشون داشتم اما بعد از حس کردن آرامش کنار حامد، دلم رو زده بودن.

سعی کردم به صداشون گوش ندم و واسه خودم برم توی حموم و جورابم رو بشورم. صداشون جوری بلند بود که نمیشد بهش گوش نداد. فاطی با صدای بغض دار اومد کنارِ منی که خم بودم زیر شیر حموم وایساد و درد و دل کرد که دو ساعته دارن دعوا میکنن و هیچکس نمیاد تا آرومشون کنه. واس خاطر فاطی رفتم بینشون و بین هوار زدنشون دهن بابا رو گرفتم و مامان یه ذره بیشتر غر زد و بعدش جفتشون سکوت کردن. امیرحسین همیشه مایه دردسره، تازه ساکت شده بودن که امیرحسین گیر داد به من که چرا بینشون دخالت کردم و الان حرفاشون توی دلشون می‌مونه و دو روز دیگه بیشتر دعوا میکنن. حرصم گرفت ازش و یکی خوابوندم زیر گوشش، خب عقده‌ی چند روز پیش روی دل منم مونده بود.

حالا ما دوتا دعوامون شده بود و از زیر دستش در رفتم و مامان و بابا یار شدن ما رو جدا کنن، مامان نمیخواست صدامون بره اون یکی خونه و یاور بفهمه وسط دعوا یه مشت از امیر خوردم؛ انصافاً از ترس یاور زیاد کتکم نزد.

زن و شوهر یادشون رفت که قبل از ما خودشون دعوا کردن و دوتایی چندتا لیچار بارمون کردن و باهم رفتن توی آشپزخونه تا پشت سرمون حرف بزنن.

فاطی نشست کنارم و در برابر چرت و پرتایی که امیرحسین بهم میگفت ازم می‌خواست سکوت کنم. خونمون بدجوری دلم رو زده بود و کفش پوشیدم و رفتم خونه‌ی عمو. یاور کمر دردش دوباره شروع شده بود و درازکشیده بود کف اتاق و منم از پنجره پریدم تو و روی کمرش راه رفتم و برام درد و دل کرد که روز خوبی نداشته.

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now