.16

228 47 5
                                    

میخواستم برم توی اتاق دراز بکشم و همین که در رو باز کردم دیدم یاسین در کشو رو باز کرده و بدنه‌ی نقره‌ای یکی از کُلت‌هام زده بیرون. آه کشیدم و در اتاق رو بستم تا به چشم بقیه نیاد و سعی کردم مغزم رو به کار بندازم تا بفهمم چی بگم و با ناراحتی ازش پرسیدم دیدتش و اون هم سر تکون داد‌. سؤال احمقانه‌ای بود! خم شدم و پیرهنی که توی کشو بود رو روش کشیدم و در کشو رو بستم و سعی کردم حرفام رو یه جوری جمع و جور کنم که براش اونقدری هم که عوضی بودم، عوضی نباشم. (( ازم میترسی؟ تو داداشمی. پاره تنمی، ببین منو. خودت می‌دونی کثافتکاری زیاد دارم. خالی نمی‌بندم، دروغ هم نمیگم. مجبورم... پام گیره. منو ببین، از گوشت و خونمی. ازم نترس، تو یکی ازم نترس. میگیری چی میگم؟)) گفتم و فقط سر تکون داد و نمی‌دونستم این سر تکون دادن یعنی چی.

-یاسین؟! ازم میترسی؟

-یه... یه ذره.

-یه ذره خوبه، یادت میره. فقط یادت بمونه حتی اگه بمیرم نمی‌ذارم عزیزام آسیب ببینن.

جفتمون دروغ گفتیم؛ وحشتی که ازم داشت از حدقه چشمش میزد بیرون و منم نتونستم جلوی آسیب عزیزام رو بگیرم. به بچم آسیب زدن و نمردم و زنده موندم.

((مامان میگفت... میگفت زیاد خونه نمی‌مونی... فقط، فقط بگو کجا میری؟)) ازم پرسید و سعی کردم یه جوری جواب بدم که دروغ نباشه. (( یه جایی که دیگه جام اونجا نیست ولی یه چیز خیلی مهم رو جا گذاشتم؛ با اینحال نمی‌تونم برم دنبالش چون دیگه جاش اونجاست.)) یغمام جا مونده بود. پسرم اونجا بود و فرداد زیادی روی بزرگ شدن و قدرتمندیش حساب باز میکرد و من و فریبا ته دلمون می‌دونستیم جایی توی هرم نمیخوایم و از رویای یغما بی‌خبر بودیم. یغما به هرم تعلق داشت و سلطنتِ هرم توی خونش بود.

یاسین با تعجب دستش رو دراز کرد و سمت گردنبندم برد و دستش رو توی هوا گرفتم و گردنبند رو برگردوندم زیر لباسم. دیگه مغزم نمیکشید کاری بخوام انجام بدم و رو بهش در مورد اسلحه حرف زدم. ((شتر دیدی ندیدی. اینجوری راحتتره.)) رفتم توی حیاط و نشستم زیر درخت زیتون. گردنبندم تمام گذشته رو کنارم نگه می‌داشت و اون لحظه نمی‌فهمیدم نگه داشتن گذشته بیشتر از رها کردنش آسیب میزنه.

یه ساعتی با آقاجون حرف زدم و برام درد و دل کرد و گفت حوصله‌ی برادر‌هاش رو نداره و سر یه زمین به مشکل خوردن و نمی‌تونن بفروشن. وقتی بهش گفتم از خیر زمین بگذر و خودم ده برابرش رو بهت میدم خندید و گفت زمین نمیخواد، روی دلش مونده به همه ثابت کنه برادربزرگترش بی‌شرفه و سر پول هر کاری میکنه. حق داشت؛ یه عمر خون بقیه رو کرده بود توی شیشه و از خود پدر ما هم کنده بود و تهش منت هم گذاشته بود که بزرگتری کرده و این بزرگتریش شامل بد و بیراه و گیر و فحش بود.

وقتی بلند شد و رفت کنار ننم چایی بخوره به صورتم دست کشیدم و تیغ تیغ ته ریشم زیر دستم اومد و سمت حموم رفتم و از توی آینه به خودم نگاه کردم. فریبا اینجوری ببینتم حالش ازم بهم میخوره و دیگه بهم نگاه نمیکنه. کلا از ریش روی صورت خوشش نمیاد. 

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now