روزهام رو خیلی خوب و خوشحال میگذروندم و همه چیز عین بهشت بود؛ واسه اینکه قیافه امیرحسین رو نبینم و دوباره دعوامون نشه زیاد خونه نمیرفتم و خونهی عمو مرتضی پلاس میشدم و وقتایی که امیرحسین میومد اینور میرفتم خونهی خودمون.
دوبار دیگه هم برای شام رفتم خونهی حامد و حتی با زیرشلواری هم خوش تیپ بود. یه بارش تنهایی رفتم و یه بار دیگه یاور هم اومد. کارمون به ماچ و این حرفا نرسید و جفتمون رومون نشد کاری بکنیم و با یه بغل و خدافظی ساده تمومش میکردیم؛ معلومه که دلم بیشتر از این حرفا میخواست فقط یه ترسی ته دلم بود که اگه بقیه بفهمن چی؟!
مثل اینکه یکی بره دزدی بعد با خیال راحت برگرده و به پلیس و لحظهای که گیر میوفته فکر نکنه. نمیشه دیگه. اوه گفتم دزدی! یه بار من و یاور دو سه تا سوسک گنده پیدا کرده بودیم و برده بودیم وسط کلاس، به خیال اینکه معلممون که خانوم بود میترسه و کلاس تموم میشه و زودی برمیگردیم خونه؛ از شانسمون خانوم معلم نه تنها نترسید تازه با دستش سوسکها رو گرفت و انداخت توی شیشه و گفت میدونه جز من و یاور و یکی دیگه بقیه از سوسک میترسن و چون اون یکی دیگه بچهی آرومی بود فهمید کار ما دوتاست. همه میدونستن تنهایی کاری نمیکنیم و همیشه پای جفتمون وسطه.
سوسکها رو گذاشت توی کمد مدرسه و گفت روز بعدش مامانم و خاله زری برن دیدنش تا یه آشی واسمون بپزه که یه وجب روغن داشته باشه. ما هم نصفه شبی سیخ زدیم به بچه فینگیلی همسایه که بیاد به دادمون برسه و قفلهای مدرسه رو باز کنه و مدرکی که خانوم معلم ازمون داشت رو بدزدیم و یه راه نجات پیدا کنیم.
ساختمون مدرسه توی تاریکی و نصفه شبی خیلی ترسناکه؛ بچه مردم در اول رو باز کرد و به راهرو که رسید در رفت و من موندم و یاور و یه چراغ قوه و کمدی که قفل بود. به زور مشت و لگد در فلزی کمد رو خم کردیم و وسیلههای کمد رو پرت کردیم روی زمین و قوطی سوسکها خالی کردیم و بعدش فکر کردیم خانوم معلم میفهمه نصفه شبی دزدکی اومدیم سراغ کمدش.
یاور کل کمد رو خم کرد و پرت کرد روی زمین، اینجوری به نظر میومد خود به خود افتاده و یه درش وا شده و خب همینم شد اما ما رو نجات نداد. خانوم معلم برای اثبات حرفش نیازی به مدرک نداشت و مامانم و خالهزری خیلی زود باور کردن چون ما دوتا رو موقع گرفتن سوسکها از توی کوچه بغلی دیده بودن. آخرش برای تنبیه سه روز بهمون غذا ندادن و ما دوتا مجبور بودیم یا نون خالی سق بزنیم یا از ساندویچهای بدمزهی عباس آقا بخریم. لعنتی بو پا میداد.
یادش بخیر یه زمانی غذاهامون مزهی آبلیمو نمیداد و نبودشون تنبیه حساب میشد. اگه الان به ما دوتا بگن واسه تنبیه حق ندارین توی خونه غذا بخورین از خوشحالی بندری میزنیم.
همه چیز خوب و خوش بود تا اینکه شب سر شام خونهی ما جمع بودیم و مامانم گفت وقتشه منم زن بگیرم. غذا پرید توی گلوم و بعد از کلی سرفه بهش خیره شدم و گفت بخاطر اینکه یاور داره زن میگیره ممکنه من حسودی کنم و هم رفاقتم با یاور کمتر بشه پس این فکر شاهکار به ذهنش رسیده که منم زن بگیرم و از خوش شانسیم، برادر زادهی مُنیر خانوم رو پسند کرده و دختره خیلی به من میاد!
YOU ARE READING
قاتلِ بامعرفت
General Fictionیاسین بعد از سالها به ایران برمیگرده و عشق قدیمیش رو میبینه و دوباره عاشقش میشه اما میدونه نمیتونه بهش برسه💖 روایت سه نفر از زندگیشون💫 پایان آپ: خرداد ۱۴۰۲