11

430 85 31
                                    

بعد از اینکه از فرحان جدا شدم سراغ تاکسی‌ها رفتم تا خودم رو به خونه برسونم و راه طولانی‌تر از همیشه شده بود. ترافیک سنگین بود و سر و صدا و همهمه‌ی زیادی به گوشم میرسید. از یه جایی به بعد راننده گفت هر کسی توی ماشین نشسته پیاده بشه چون جلوتر نمیره و میخواد دور بزنه و برگرده؛ گفت صبر کنیم تا موتوری چیزی پیدا کنیم و از شلوغی‌ها خارج بشیم و خودمون رو به یه جای امن برسونیم.

من هاج و واج مونده بودم وسط خیابون و به جمعیت وسیع و بلند مقابلم چشم دوختم. تا جایی که چشم کار میکرد رنگ سیاه و سبز دیده میشد. جمعیت دورم بیشتر و بیشتر شد و به سمت جمعیت اصلی هُل داده شدم. صدای فریاد و جیغ و شعار توی گوشم بود و سعی میکردم خودم رو از لابه‌لای آدم‌ها بیرون بکشم و فرار کنم اما زورم نمیرسید و با تنه‌ی بقیه به سمت جلو میرفتم.

صدای فریاد‌ها بیشتر شد و دود عجیبی دور تا دورم رو گرفت. یه هویی نفسم بالا نیومد و حس کردم ریه‌ها و جفت چشمام آتیش گرفتن. بی‌اختیار سرفه میکردم و عملاً کور شده بودم. بین آدم‌های دورم کشیده شدم و به خودم اومدم و دیدم توی یه مغازم و یه تصویر تار از مغازه‌دار میدیدم که کرکره رو پایین میکشه. یه نفر دود سیگار توی چشمم فوت کرد و سوزشش کمتر شد.

بین حرفاشون فهمیدم راه فراری نیست و همه باهم گیر افتادیم. شب بعدش پرواز داشتم و دلم دردسر نمیخواست. گیج و کلافه به دور و برم نگاه کردم و گفتم میخوام برم بیرون. مغازه‌دار گفت میگیرنت و گفتم بچه‌ی اراذل‌آبادم و به موقع در میرم. ترجیح میدادم برم بیرون و با همه‌ی سرعت بدوم تا اینکه توی یه سوراخ قایم بشم تا بیان و دست بسته منو ببرن.

کمی کرکره رو باز کرد و از زیرش خزیدم و تازه متوجه هیاهو شدم. وسط غلغله وایساده بودم و دیدم همه به جون هم افتادن و بزن و بزن و مشت و لگدها شروع شده.

چندتا مرد گنده‌ی سیاه پوش سمتم اومدن که صدای نعره شنیدم و بدن آشنایی به سمتشون حمله کرد و نفری یه مشت جانانه بهشون زد و هر دوتا روی زمین ولو شدن. یاور سرم فریاد کشید.((اینجا چه گوهی میخوری؟)) زبونم بند اومده بود. یاور عصبی و وحشی شده بود و قرمزی چشم‌هاش تنم رو خشک کرده بود. بازوم رو گرفت و به سمتی که نفهمیدم کجاست کشیدم و توی یه ماشین باکلاس پرتم کرد و خودش هم کنارم نشست و دستور داد. ((بریم.)) راننده چیزی نگفت و راه افتاد. نمی‌دونم یاور چه آتویی از اون بدبخت داشت که اینجوری ازش حساب می‌برد.

نزدیک محله از ماشین پیاده شدیم و یاور چندتا ضربه‌ی سبک به صورتم زد و از شوک در اومدم و حس کردم دل و رودم بهم میپیچه.
-منو ببین... شلوغی دیدی در میری. شیرفهم شد؟ واسه تو دارم زر میزنم. یاسین؟! هی... بیداری؟ حالیته چیزی؟

تند تند سر تکون دادم و دست‌هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و آرومتر حرف زد.
-من کارم یه جا گیره. میری خونه، سر و صورتت رو آب میپاشی، نمیذاری ننه بفهمه چی چی شده. حالیته؟

قاتلِ بامعرفت Where stories live. Discover now