Ch01

900 210 27
                                    

میتونست جون گرفتن رو دوباره به وضوح حس کنه.
صدای دور و اطرافش رو میشنید، صدای باد، صدای گنجشک ها، صدای باز شدن در...
(چیشد؟ باز شدن در؟)
سعی کرد چشماش رو از هم باز کنه اما قدرت کافی برای اینکار نداشت. باید کمی صبر میکرد...
(صدا ها رو میشنوم اما...انگار همچی گنگه، هیچی نمیفهمم)
و اونجا بود که فهمید مغزش برای حرف زدن با خودش کار میکنه خوشبختانه.

به آرومی چشماش رو از هم باز کرد، همه جا تار بود. پس تا وقتی که دیدش واضح بشه به سقف خیره شد.
وقتی دیدش کامل شد سعی کرد به دور و برش نگاهی بندازه
اول از سمت چپش شروع کرد. یه پنجره بزرگ که از هم باز شده بود و باد پرده های حریر مشکی رو داشت از جا در میاورد. کمد دیواری بزرگ...ساعت بزرگ..تخت بزرگ...میز و آینه بزرگ...دوتا در بزرگ واسه یه اتاق...همه چیز شیک و گرون قیمت بود و چون اسماشونو بلد نبود بهتر بود از صفت بزرگ استفاده کنه.
(عجیبه...نکنه مردم؟ یعنی واقعا مردم؟)
سعی کرد که به حالت نشسته در بیاد.
(فقط یادمه که موقع فرار کردن از دست طلبکارا از تراس پرت شدم پایین...)
تم اتاق خیلی عجیب بود. چرا همه وسایلای اتاق باید مشکی باشه؟ فقط نوری که از آفتاب اتاقو روشن کرده بود رنگ داشت.
"من...کجام؟ اینجا اتاق من نیست..."
صداش...این صدای خودش بود؟ چقدر نا آشنا بنظر میرسید.
دستی به گلوش کشید شاید صداش گرفته یا...
نگاهش رو دستش خشک شد.
(این غیرممکنه... این دست قطعا مال خودم نیست!)
سردرگم و مضطرب شد
(چه اتفاقی برام افتاده؟)
نگاهی به اطراف کرد و آینه دستی‌ای که روی میز کنار تخت بود و برداشت و به خودش تو آینه خیره شد. با دیدن پسری که از تو آینه با تعجب بهش زل زده ناگهان با دیدن خودش دادی از وحشت کشید...
"این من نیسستممممممممممممممم"

از ترس آینه رو به سمت دیگه‌ای پرت کرد و پتو رو کشید روی سرش.
(امکان نداره...)
(چه بلایی سرم اومده؟)
با صدای باز شدن در بیشتر تو خودش جمع شد، لرزش بدنش رو در سرتاسر وجودش حس میکرد.
"چه مرگته؟"
صدای یه پسر بود؟ آره...
(نمیخوام ببینمش...)
با صدایی که اومد بنظر میرسید چیزی روی میز کنار تخت گذاشته شد.
پسر با عصبانیت صداش رو بالا برد؛
"با توام بکهیون!"
(بکهیون؟)

به آرومی پتو رو پایین کشید و با سردرگمی به پسره روبه‌روش نگاه کرد.
"بـ...بکهیون؟"
پسر با شنیدن این سوال متعجب بهش خیره شد.
"منظورت از این سوال چیه احمق؟ نکنه به سرت ضربه خورده اسمتو یادت رفته!؟"
(اسمم؟ چی داره میگههههه؟؟؟)
بی توجه به ترسش، دست پسر رو محکم تو دستاش گرفت
"من...من...من بکهیونی که تو میگی نیستم."
سرشو با قاطعیت به دو طرفش تکون داد که باعث شد سرش تیر بکشه، اما توجهی نکرد.
"اصلا اینجا...کـ...کجاست؟ تـ...تو کی هستی؟"
پسره روبه‌روش دیگه از این متعجب تر نمیشد!
"من چوی یونجونم و تو بیون بکهیونی! اینجا اتاق توعه بکهیون. قصدت از این سوالای مزخرف چیه؟ حتی دکترت گفته تو هیچ مشکلی نداری!"
(چوی یونجون؟ بیون بکهیون؟ من هیچکدومو نمیشناسم!)
"ولی من بیون بکهیون نیستم مطمئنم!"
یونجون با حالت انزجار دستش رو از دست بکهیون بیرون کشید و سعی کرد مغز آدم روبه‌روشو خورد نکنه.
"خب؟ تو کی هستی؟ اگه بیون بکهیون نیستی پس کی هستی؟"
(اون کی بود...؟)
"من کی هستم...؟ کی...کـ...یـ...کیـ..هــ...کیهو...یـ...یون کیهو!"
"کیهو؟"
یونجون با صدای بلندی خندید و روی تخت نشست.
"چی داری میگی حرومی؟ کیهو؟ کیهو کدوم خریه؟ جمع کن خودتو. هر خری که باشی حالا بیون بکهیونی!"
انگشتشو به پیشونی بکهیون فشار داد و چشم غره رفت.
(این پسره چه مرگشه؟)‌
به آرومی از روی تخت بلند شد و رو به روی میزآرایش بزرگی قرار گرفت و خودش خیره شد.
با دیدن آدم رو به روش صورتش تو خودش جمع شد
"چرا این شکلیه؟"
یونجون که انگار از این وضعیت خوشش اومده بود روی تخت لم داد و سرشو به دستش تکیه داد.
"چه شکلی؟"
بکهیون دستپاچه برگشت و دوباره به آینه نگاه کرد
"عاممم...بعنوان یه پسر یکم ظریف..."
حرفش کامل نشده بود که دوباره خنده های یونجون اتاق رو پر کرد...پسری که اولین نفر بعد از بهوش اومدنش دید شبیه یه احمق کینه‌ای بود اما وقتی میخندید قشنگ میشد قیافش
"کجاش خنده داره خب؟"
یونجون به خودش اومد و دوباره به حالت سرد قبلش برگشت و از روی تخت بلند شد
"یادم رفت به دکتر اطلاع بدم بیاد بالا سرت"

Who Is Byun Baekhyun?Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt