Ch28

420 118 34
                                    

متعجب دستش رو سمت خودش گرفت.
"چـ...چی گفتید؟ من....؟"
دکتر با بسته شدن در، روی صندلیش نشست.
"بله شما باردارید...درواقع 15 هفته‌ست که شما بارداری!"
بکهیون با حس بدی که به دلش افتاده بود به دکتر خیره شد.
"اما...اما چطور ممکنه؟ آخه من یه امگای مغلوبـ-..."
"آلفای شما یک آلفای غالبه، پس امکان داره که توی راتشون شما بتونید باردار بشید!"
(منظورت چیههه؟؟؟)
امگا با عجله از توی کیفش دنبال چیزی گشت.
"ما حتی قرص مصرف کردیم...یعنی اون مصرف کرد!"
قوطی قرص آبی رنگ رو روی میز دکتر گذاشت. زن متعجب یکی از قرص های آبی رنگ رو برداشت و با دقت بهش نگاه کرد.
"عاممم...جناب بیون..."
مضطرب به زن خیره شد تا بهش بگه همه این ها کابوسه!
"چیشده؟"
دکتر عینکش رو برداشت و به بکهیون خیره شد.
"این قرص های کاهنده انگلیسیه... فکرکنم رات آلفاتون انقدر شدید بوده که این قرص رو با قرص ضد بارداری اشتباه گرفته! ...ببینم، قبلا هم...؟"
بکهیون درحالی که از استرس ناخن میجویید، بالافاصله دستش رو پایین آورد.
"اوه این اولین باری بود که در طول رابطمون رفت تو رات!"
دکتر لبخندی به امگا تحویل داد و قوطی قرص رو بهش برگردوند.
"بدنشون به رابطه جنسی داشتن با امگایی مثل شما بطور غریزی عادت کرده...!"
بکهیون دوباره از استرس شروع به جوییدن ناخنش کرد.
"من حتی از بیبی چک هم استفاده کردم...منفی بود! آخه چطور ممکنه؟"
"همیشه بیبی چک نمیتونه درست تشخیص بده مخصوصا برای امگا های مغلوبی مثل شما. بهتره استرس رو از خودتون دور کنید؛ دوران حاملگی برای امگا های مرد که از جمله مغلوب هستن ریسک بالایی داره!"
(چی برای خودت داری میگی زن؟؟؟)
دکتر از جا بلند شد و سمت اتاقک کوچیک سمت چپش راه افتاد.
"حالا که اینجایی بزار سونوگرافی هم برات انجام بد-"
"نه!"
زن متعجب به امگا خیره شد و از حرکت ایستاد که بکهیون هم از جا بلند شد.
"راجب سقط جنین...مهلت سقط دارم درسته؟ میتونید یه نوبت برام بزنید؟"
دکتر نگاه ناراحتش رو به پسر دوخت و عینکش رو روی صورتش تنظیم کرد.
"هوففف...یکم تایمم پره؛ تا هفته بیستم مهلت سقط داری. احتمالا سه هفته دیگه بتونم برات وقت بزنم، با منشیم صحبت کن تا بهت نوبت بده!"
بکهیون تشکر کوتاهی کرد و با آشفتگی سمت در رفت؛ اما با صدای زن ایستاد.
"راستی... دیگه مثل سابق اجازه زوج مقابل اجباری نیست اما... لطفا به آلفات اطلاع بده و خودتم راجبش فکرکن. تو یه امگای مغلوبی ممکنه سقط جنین باعث بشه دیگه شانس بارداری نداشته باشی و اینکه... یکم به وجود اون کوچولو فکرکن!"

سرشو با خستگی به پشتی صندلی ماشین تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
"اه...واقعا سرطان رو ترجیح میدادم..."
(چرا یادم نبود که بابا جه ها مغلوب بود و منو بدنیا آورد؟)
نیم نگاهی به شکمش انداخت و بازدمش رو با فشار بیرون داد.
"ولی خب...تو کوچولوی مزاحم رو میشه یجوری نابود کرد!"
ماشین رو روشن کرد و با حس ویبره رفتن کیف چرمش، گوشیش رو بیرون آورد.
(یونجون؟)
دکمه اتصال تماس رو زد و ماشین رو راه انداخت.
"هی یونجون-اه"
"اوه هیونگ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ صدبار زنگ زدم!"
با شنیدن صدای نگران برادرش، لبخند زد.
"تو مطب بودم، گوشیمم تو کیفم بود متوجه نشدم"
"الان خوبی؟ دکتر چی گفت؟ آزمایشت چی شد؟"
کمی مکث کرد و کنج لبش رو گاز گرفت‌.
(چیکار کنم؟ یعنی به یونجون بگم؟)
"اه چیزی نبود، فقط گفت فشارم خیلی پایینه!"
"مطمئن باشم؟"
"آره آره"
از لحن پسرکوچیکتر معلوم بود که راضی نشده.
"خب...باشه. راستی نیاز نیست امروز بیای شرکت، سوبین زنگ زد و گفتش که در اسرع وقت خودتو برسونی به عمارت پارک!"
متجب آبرویی بالا انداخت و سمت نزدیکترین دوربرگردان دور زد.
"اتفاقی افتاده؟"
"واقعا نمیدونم..."

Who Is Byun Baekhyun?Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu