Ch37

411 123 25
                                    

برای بار هزارم دستمال گردگیری رو روی کمد دیواری های سفید رنگ اتاق بچه کشید و با دیدن چهره‌ سردرگمش توی آینه...بالاخره به خودش اومد.
"اه...اگه همینجوری ادامه بدم این چوب تهش میپوسه...!"
دستمالو روی میز ول‌کرد و با خاموش کردن لامپ، بالاخره از بچه بیرون اومد.
(تنهایی تو این خونه حوصلم سر میره...)
دستشو به نرده ها زد و از طبقه دوم، به ساعت دیواری که تو طبقه‌ی اول بود خیره شد.
"اه...ساعت از نیمه شبم گذشته ولی چانیول هنوز نیومده خونه..."
(فکر میکردم امشب قراره باهم شام بخوریم...)
لب ورچید و یکم از نرده ها فاصله گرفت.
(این چند شب همش دیر بر میگرده...وقتیم میاد که دیگه خوابیدم..گمونم سرش خیلی شلوغه)
نگاهشو به شکمش داد و آروم بهش سیخونک زد.
"پرتقال کوچولو؟ بریم بخوابیم؟ فکر نکنم بابایی به این زودیا برگرده...منم فردا باید برم سره کار-"
با شنیدن صدای رمز در، حرفشو نصفه ول کرد و با ذوق و عجله از پله ها پایین رفت.

(چانیول برگشته خونههه!)
در واحد باز شد و با وارد شدن آلفا لبخندش پر رنگ تر شد.
"چانیول برگشتی؟ دیگه داشتم میرفتم بخوابم...اوه راستی سلاممم!"
دستش رو سمت چانیول دراز کرد تا مثل همیشه کت آلفا رو ازش بگیره و همو ببوسن، اما...
برخلاف همیشه، پسر بزرگتر همونطور که سرش پایین بود از کنار امگا رد شد، که باعث شد لبخند بکهیون از روی لب هاش کم کم محو شه.
(شاید از خستگی حواسش نبوده...)
"...چانیول؟ شام خوردی؟ اگه نخورد-"
"خوردم!"
(حتی نپرسید من شام خوردم یا نه...؟)
"اوه... که اینطور...!"
نظرش به کتی پرت شد که آلفا روی مبل پرتش کرد و سمت آشپزخونه رفت.
با نگرانی، پشت سر نامزدش وارد آشپزخونه شد و مضطرب شروع به کندن پوست کنار ناخنش کرد.
"چانیول؟ چیزی شده؟"
پسر بزرگتر بی توجه بهش شروع به سر کشیدن لیوان آبش کرد.
"یول..."
اما انگار واقعا آلفاش صداش رو نمیشنید.

(واقعا داره بهم بی محلی میکنه؟)
از حرص دستش رو مشت کرد و صداش رو بالا برد.
"هی پارک چانیول با تواممم! چه مرگتههه؟؟؟"
با صدای کوبیده شدن لیوان به کانتر، از جا پرید و دو قدمی عقب رفت؛ اما بلافاصله بازو های نحیفش گیر دست های آلفایی افتاد که شروع کرده بود به داد زدن سرش.
"من چه مرگمه یا تو بیوننن؟! چرا یه کاری میکنی تا آدمو دیوونه کنیی؟؟...بگو ببینم اصلا منو آلفای خودت میدونی؟؟؟"
"مـ-..منظورت چیه؟"
چانیول با عصبانیت فشار انگشت هاش رو دور بازوهای بکهیون بیشتر کرد و صداش رو بالاتر برد.
"اهخخ..دردم میـ-میگیره..."
"تا کی میخواستی همه اتفاقات رو از من پنهون کنیی؟؟ اینکه یه بسته ناشناس گرفتی یا اون الکس حرومزاده باهات تماس گرفته بود و تو پاشدی رفتی دیدنش! کی میخواستی اینارو بهم بگیی؟؟؟ یا بهتره بپرسم اصلا میخواستی اینا رو بگی به من؟؟؟"
بکهیون از فریاد هایی که آلفاش سرش میزد، کمی تو خودش جمع شد و به سختی دستاش رو جلوی خودش گرفت.
"نـ-..نگرانیتو درک میکنم چانیول ولی... مـ-..من تنها نرفتم، یونجون... یونجون هم باهام بو-"
"یونجون؟؟؟ با خودت چی فکر کردی بیون بکهیوننن؟ یونجون هم مثل تو یه امگاست! تو هیونگشی، بجای اینکه اونو از الکس دور کنی، دوتاییتون پاشدید رفتید اونجااا؟؟؟"
با دیدن لرزش دست های امگا، بازوهای پسر کوچیکتر رو ول کرد و با کلافگی دستی لای موهاش کشید.
"بکهیون از نظر تو، من برای تو و بچه‌امون هیچی نیستم، هیچی!"
بی معطلی بکهیون شوکه شده رو وسط آشپزخونه رها کرد و از کنارش گذشت.
"اه...تو حتی یونجون رو امن میدونی ولی من رو نه! واقعا که یه احمقم!"

Who Is Byun Baekhyun?Where stories live. Discover now