Ch27

435 111 47
                                    

(خب... حدودا سه ماهی از اون ماجرا گذشته و فصل زمستون جاش رو به بهار داده. بابا جه ها و بابا سانگیول هم ازدواج کردن؛ واقعا جشن عروسی جالبی بود مخصوصا اگه دوتا از پسرات ساقدوش عروسیت باشن و کلی مهمون دعوت کرده باشی! خبری هم از رائول نیست انگار آب شده و رفته زیر زمین. از همه اینا گذشته.‌‌.. چرا انقدر احساس گرما میکنم؟ حس میکنم الانه که‌...)
"عقق..."
با حس سنگینی معده‌اش چشم هاش رو از هم باز کرد و سعی کرد روی تخت بشینه‌.
(اه...فکرکنم بخاطر گرما حالم یجوریه...)
دست سنگین چانیول رو از بدن لختش کنار زد و با دیدن ساعت روی میز که 5:56 دقیقه صبح رو نشون میداد، صورتش تو هم رفت.
(خیلی زوده...)
لباس خوابش که دیشب پایین تخت افتاده بود رو برداشت و تنش کرد؛ و بی توجه به درد قابل تحمل کمرش از جا بلند شد.
"خیلی زوده... بیا بخواب!"
با شنیدن صدای خوابالود چانیول سمتش برگشت.
(خب من و چانیول فعلا کات نکردیم... گمونم زیادی درگیر مسائل جنسی شدیم)
"اه... فکرکنم حالم خوب نیـ..عققق!"
هردو دستش رو جلوی دهنش گرفت و با سرعت سمت سرویس دویید. روی زمین زانو زد و محتوییات معده‌اش رو توی توالت خالی کرد‌.
"بکهیون تو خوبی؟"
با شنیدن صدای نگران چانیول، دستشو بالا آورد تا مانع نزدیک شدنش بشه.
"جلو نیا..."
هم دست هاش و هم صداش به طور غیر ارادی میلرزید.
"بزار کمکت کنم.."
با دست لرزونش دکمه سیفون رو فشار داد تا غذای دیشبی که خورده بود و بالا آورده بود رو بشوره و ببره.
با کمک چانیول رو پاهاش ایستاد تا بتونه دست و صورتش رو بشوره.
"تو خوبی؟ نمیخوای بری دکتر؟"
سری به معنای مخالفت تکون داد.
"خوبم.. فقط کمک کن برم بیرون"
"اه صبرکن ببینم!"
در کسری از ثانیه، خیلی راحت نامزدش رو روی دست هاش بلند کرد و سمت اتاقشون راه افتاد.
"اوه چیکار میکنی؟"
"اینطوری بهتره"
بکهیون رو روی تخت خوابوند و پتو رو روی بدن سردش کشید، دستش رو روی پیشونی امگا گذاشت تا دمای بدنش رو چک کنه.
"یکم استراحت کن... دیشب زیاده روی کردم...؟ شاید از درد بالا آوردی"
با فکر دیشب گونه هاش گر گرفت و دست آلفا رو از روی پیشونیش کنار زد.
"درد ندارم.. دو روز پیشم همینجوری شدم. فکرکنم هربار که غذای خیابونی میخورم اینجوری میشه..."
"بنظرم امروز نیا سرکار..."
سرشو به معنای مخالفت تکون داد و بلافاصله فرمون های چانیول رو حس کرد‌.
"چیـ..چیکار میکنی؟"
"زیاد آزادش نمیکنم..بنظرم یکم حالتو بهتر کنه!"
(اه این آلفای لعنتی...)
چانیول سمتش کشیده شد و به لب های نامزدش زل زد. با نزدیک شدن صورت هاشون به هم، بکهیون با چشمایی که از شوک شدن باز تر نمیشد، خودش رو کم کم عقب کشید.
(چـ...چی؟ واقعا میخوای منو ببوسی اونم وقتی بالا آوردممم؟ توی احمقـ..عقققق)
─────────

"عقققق"
یونجون کلافه دستاش رو روی گوشاش گذاشت و نالید.
"مگه اون نامزد احمق تر از خودت نگفت نیا شرکتتت؟"
"عققققق.."
یونجون با شنیدن اون صدا جیغی کشید و گوشاش رو محکمتر گرفت.
"ای مرررگ... بیا گمشو برو دکتررر!"
بکهیون تلو تلو خوران از دستشویی دفترش بیرون زد و خودش رو روی صندلی پشت میزش پرت کرد.
"هاه...حس میکنم دیگه چیزی برای بالا آوردن وجود نداره!"
یونجون با تردید دستش رو از روی گوش هاش پایین آورد و صورتش تو هم جمع شد.
"اگه یبار دیگه جلوم عق بزنی ایندفعه روت بالا میارم! اوه راستی..."
از جا بلند شد و سمت بکهیون قدم برداشت.
"اینو امتحان کن!"
پسر بزرگتر چشم هاش رو از هم باز کرد و با دیدن جعبه مستطیلی نسبتا کوچیک، اونو از روی میز برداشت.
"اوه... این چیه یونجون-اه... بیبی..چک؟ بیبی چککک؟"
با فکر بهش، بالافاصله صورتش گر گفت. البته که امگای کوچیکترم گونه هاش به قرمزی رفت.
"یااا هیونگ... این غلطیه که تو کردی! چرا انقدر تعجب میکنی؟"
"چـ...چطوری ازش استفاده کنم...؟"
"بیون بکهیون!"
با باز شدن در و شنیدن صدای نامزدش، اونقدر دستپاچه شد که بیبی چک از دستش روی زمین افتاد.
"اه...چانیول تو اینجایی؟"
"آره.."
سریع خم شد تا اونو از زیر میز برداره.
"چه خوب شد که اومدی چانیول اتفاقا من همین الان-"
با شنیدن حرف یونجون، محکم سرش به زیر میز برخورد کرد.
"آخخخ سرممم"
"تو خوبی؟"
آلفا با نگرانی سمت میز اومد، اما بکهیون خودش رو با صندلیش عقب کشید.
"هاها...من ...من خوبم"
یونجون در حالی که از دفتر خارج میشد، مشت آرومش رو به بازوی چانیول زد.
"این نامزد سلیطه‌اتو بفرست بره دکتر!"
بکهیون از فرصت استفاده کرد و بیبی چک رو تو جیب کتش گذاشت.
"یکم برات کوکی داغ خریدم، از صبح چیزی نخوردی"
بالاخره متوجه اون پاکت توی دست های نامزدش شد.
"اوه... ممنونم!"
یکی از کوکی هارو دست امگا داد و به میز تکیه زد.
"خب؟ برای چی پافشاری میکنی که نری دکتر؟"
بکهیون دستپاچه سعی کرد کوکی های توی دهنش رو قورت بده.
"من...من..."
چانیول هردو دستش رو روی دو طرف صندلی امگا گذاشت و روش خیمه زد.
"چیزی برای ترسیدن وجود نداره خب؟ میدونم که از آمپول میترسی، اما کسی بخاطر همچین مشکلی آمپول تجویز نمیکنه باشه؟ بهم اعتماد کن!"
بوسه سطحی به گونه نامزدش زد تا بتونه آرومش کنه.
"مطمئنی..؟"
بکهیون اصلا نمیتونست بغض ترسیده توی صداش رو کنترل کنه.
"مطمئنم...!"
─────────

Who Is Byun Baekhyun?Where stories live. Discover now