Ch30

421 128 69
                                    

منشی کیم متعجب نگاهی به لباس رئیسش انداخت و فایل رو دستش داد.
"کار تیم فروش 3 چطور پیش میره؟ به مدیر تیم یادآوری کن که تا پایان این ماه فرصت دارن وگرنه پروژه رو میدیم به تیم فروش 2!"
و بعد بدون اینکه نگاهش رو از فایل توی دستش بگیره به منشیش گوش داد.
"اه... جناب مدیرکل، راجب گزارشات تیم 3 باید بگم که همشون دارن سخت کار میکنن مدیر کانگ گفتن که هیچ جای نگرانی نیست. تیم فروش 2 هم دارن رو پروژه دبی کار میکنن و درخواست یه جلسه با شما رو دارن!"
زبونش رو روی لبش کشید و سری تکون داد.
"خوبه. تو ترتیب اون جلسه رو بده!"
"بله چشم!"
منشی کیم کمی این پا و اون پا کرد و بالاخره سوالی که ذهنش رو درگیر کرده بود رو پرسید.
"ببخشید قربان... استایلتون رو تغییر دادید؟"
بکهیون متعجب ابرویی بالا انداخت و به ژاکت سایز بزرگترش نیم نگاهی انداخت.
"اه...هاها آره همینطوره!"
منشی کیم منتظر به مدیرکل خیره شد که بکهیون با خوشرویی به در اشاره کرد.
"میتونی بری..."
"اه... بله جناب مدیر!"
منشی دستپاچه تعظیم کوتاهی کرد و از دفتر خارج شد که بکهیون نفس راحتی کشید.
(خدای من...انقدر ضایعست؟)
خب صدرصد عجیبه کسی که همیشه سرکار لباس های فیت میپوشید حالا لباس هاش اور سایز بشه‌.
سمت آیینه قدی گوشه اتاق رفت و کمی پیرهنش رو بالا زد، با دیدن شکمش که پف کرده بود لب ورچید.
"هوممم... داری پف پفیم میکنی..."
آروم انگشتاش رو به برآمدگی کوچیک رو شکمش کشید و از توی آینه لبخندی بهش زد.
"عیب نداره... این یعنی داری خوب رشد میکنی مگه نه؟"
نگاهشو از آینه گرفت و به شکمش داد.
"این هفته بابایی سرم خیلی شلوغ بود...فردا پسفردا میریم پیش خانوم دکتر...بعدشممم میبرمت خرید، دوست داری برات کفش بخرم؟"
با شنیدن صدای نوتیف گوشیش، پیرهنش رو پایین کشید و سمت میزش رفت.
(کی میتونه باشه؟)
گوشیش رو از روی میز برداشت و با دیدن اسم چانیول ضربان قلبش بالا گرفت.
"هیون اگه به تماس هام جواب نمیدی حداقل به پیامک هام جواب بده لطفا" 12:36p.m
"میشه باهم حرف بزنیم؟" 12:36p.m
(بیشتر از یک هفتست که از اون شب گذشته... ولی هنوز نمیتونم باهاش رو به رو بشم...)
کمی بعد، دوباره صدای نوتیف گوشیش به گوشش رسید.
"امروز ساعت 6 به سالن آمفی تئاتر X میای مگه نه؟ واقعا نیاز دارم قبل سخنرانی ببینمت...!" 12:39p.m
مضطرب گوشی رو روی میز پرت کرد و روی صندلیش جا گرفت.
(چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ چیکار کنم؟)
دوباره نگاهی به اون پیاما انداخت و مشغول جوییدن ناخنش شد.
(کل این مدت با خودم کلنجار نرفتم که بفهمم عاشق اونم و اون عاشق یکی دیگست... مثلا میخواد بهم چی بگه؟ هی بکهیون من عاشق یکی دیگم بیا کات کنیم؟)
با ته کشیدن ناخنش، دستش رو پایین آورد و با پاش رو زمین ضرب گرفت.
(نکنه میخواد من برم براش پا در میونی کنممم؟؟؟)
انگشتش رو به گردنبندی که چانیول اون شب براش خریده بود کشید، که بلافاصله با فکرش گونه هاش رنگ گرفت و ضربان قلبش بالا رفت.
(دلم براش تنگ شده...)
با بازشدن در دفتر نگاهشو به یونجونی داد که با بیخیالی وارد شده بود.
"چته؟ باز که زیر پات پارتی راه انداختی!"
حرف برادرش باعث شد تا دیگه پاش رو تکون نده.
"چی خریدی؟"
یونجون دستاشو بالا آورد و به باکس کنتاکی رو تکون داد.
"یه ناهار خوشمزه"
و بعد روی کاناپه نشست و به بکهیون اشاره کرد که اونم بیاد.
"بیا زودتر ناهارتو بخور، برات بجای آبجو، کوکاکولا خریدم!"
بکهیون با بی میلی از جا بلند شد و رو به روی پسر کوچیکتر نشست.
"خودت چی؟"
یونجون به پشتی کاناپه تکیه زد و پا رو پا انداخت.
"حدودا یکساعت دیگه برای ناهار قرار کاری دارم؛ تو بگو، قیافت داره فریاد میزنه تو مغزت دارن رخت میشورن!"
بکهیون، بیخیال کنتاکی‌ای که سمت دهنش برده بود شد و اونو تو باکسش ول کرد.
"چانیول بهم مسیج داد..."
گوشیش رو دست یونجون داد تا مسیج هارو نشونش بده.
"خب مشکل کوفتیت چیه هیونگ؟ یارو زنگ میزنه جواب نمیدی، میاد خونمون دم در اتاقت در و وا نمیکنی براش، مسیج میده بی جواب میزاریش...تا کی میخوای نبینیش و باهاش حرف نزنی؟"
یونجون کلافه هوفی کشید و گوشی رو روی میز پرت کرد.
"به هرحال اون بابای بچته و نامزدته احمق! امروز برو اونجا گوششو بپیچون!"
و خب مجبور شده بود همه چیزو برای یونجون تعریف کنه.
"حالا بجای غمبرک زدن، اون ناهارتو کوفت کنن. خودت میخوای بمیری از گشنگی بمیر ولی اون پرتقال کوچولوی داییش باید خوب غذا بخوره...فهمیدی یا نههه؟؟؟"
و بعد مشت عصبیش رو به میز کوبید که بلافاصله بکهیون یکی از کنتاکی ها رو برداشت.
"آروم باش جنگلی...!"

Who Is Byun Baekhyun?Where stories live. Discover now