Ch25

474 119 36
                                    

همونطور که تو بغل همسرش لم داده بود با شنیدن صدای زنگ گوشیش نگاهش رو از تلوزیون گرفت و گوشی رو از روی میز برداشت.
"الو؟"
"برو یجای خلوت که کسی متوجه حرف هامون نشه!"
از جا بلند شد که بره، اما با اسیر شدن مچ دستش توسط الکس، از جا ایستاد. گوشی رو از دم گوشش پایین آورد و با لبخند سمت آلکس برگشت.
"از دفترم زنگ زدن برای تدارکات جشن عروسی، مشتریش خیلی مهمه عشقم!"
آلکس نگاه بی تفاوتی به همسرش انداخت و دستش رو ول کرد.
"برو"
به قدری دور شده بود که آلکس نتونه صداش رو بشنوه. بلاخره با خوشرویی جواب فرد پشت خطش رو داد.
"اوه خیلی خوشحال شدم از اینکه صداتو میشنوم...ممنون که به یادم بودی...!"
"هی...ما دوست هم نیستیم که به یاد هم باشیم! راجب یه چیز دیگه زنگ زدم..."
رائول از تو آینه نگاهی به کبودیه روی گونه‌اش انداخت و سعی کرد لبخندش رو حفظ کنه.
"برای چی زنگ زدی؟"
"زنگ زدم بگم که میخوام برم اداره پلیس؛ بهتره زودتر کاراتو راست و ریس کنی!"
با اضطراب عرق کف دستش رو با لباس خواب حریرش پاک کرد‌.
"نه... اینکارو نکن... اگه بهم یه فرصت بدی پای ا-"
"نیازی به اینکار نیست‌؛ فقط فرار کن!"
نفس عمیقی کشید و سعی کرد ولوم صداش رو پایین نگهداره.
"با لو دادن اون اتفاق‌..."
"تو نگران کاری که میخوای بکنی باش...پلیس کره رو نمیشه زیاد منتظر گذاشت؛ بالاخره جرمت قراره دوبرابر بشه!"
رائول تک خنده‌ای زد و سعی کرد اضطرابش رو پنهان کنه.
"ولی راحت میشه پلیس کره رو دور زد..."

─────────

لابی این وقت شب شلوغ بنظر نمیرسید، کمی از آب سیبش خورد و سمت آسانسور قدم برداشت‌‌‌.
"چه روز خسته کننده‌ای!"
اما به طور ناگهانی چشمش به بخش پذیرش خورد و با دیدن یونجون، سریع سمتش دویید‌‌‌‌‌.
"یونجون-اه..."
پسر کوچیکتر متعجب برگشت و بهش خیره شد.
"اوه...بکهیون"
"اینجا چیکار میکنی؟"
یونجون پاسپورتش رو بالا آورد و نشونش داد.
"میخوام یه واحد رزرو کنم"
بکهیون متعجب یونجون رو کنار کشید و پاسپورتش رو ازش گرفت.
"برای چی؟ نکنه‌‌‌‌...یکی و میخوای ببری اونجا؟ کی باهاش آشنا شدی؟ آلفاعه؟"
بکهیون سر چرخوند تا دنبال اون فرد بگرده.
"نه چی داری میگی؟؟؟"
یونجون با دیدن نگاه منتظرانه برادر بزرگترش هوفی کشید‌‌ و پاسپورتش رو از بکهیون پس گرفت.
"نمیخوام امشب مزاحم‌... اون دو نفر‌‌‌‌... بشم...!"
بکهیون با دیدن گونه های سرخ از خجالت یونجون زد زیر خنده؛ البته که باعث شد اخم های پسر کوچیکتر تو هم بره.
"هی یونجون-اه‌‌‌‌.‌‌‌‌.. بیخیال امشبو بیا پیش ما بگذرون به هرحال ما قرار نیست کاری کنیم!"
یونجون نگاهی به چمدونش انداخت و لب ورچید.
"واقعا میتونم؟"
دستشو دور گردن یونجون انداخت و اونو همراه با خودش سمت آسانسور کشوند.
"آره بابا...اتفاقا چانیول بخاطر جلسه‌اش دیر برمیگرده"
"اگه غلط اضافی کنید هردوتونو میکشم!"
درب های آسانسور از هم باز شد که واردش شدن و بکهیون کارت مخصوصش رو اسکن کرد.
"میخوری؟"
بکهیون نی آب سیبش رو سمت لبای یونجون گرفت و خندید که پسر کوچیکتر بلافاصله آبمیوه رو از پسر بزرگتر کش رفت‌‌.
"آخرین بارت باشه پس مونده هاتو میدی به منااا ‌...میتونستی یکی برام بخری خساست!"
بکهیون نگاه متجعبش رو به یونجون داد و پوزخند ناباورانه‌‌ای زد.
"اصلا پسش بدههه!"
یونجون با لجاجت خودشو کنار کشید و آبمیوه‌اش رو تو بغلش گرفت
"نمیخواممم دیگه دادیش به من مال خودمهه!"
"پس بخورش و چرت نگو!"
یونجون با بدخلقی شروع به کرد به نوشیدن آبمیوه‌اش و آروم زیر لب زمزمه کرد.
"پس دهنتو ببند..."
با باز شدن درب های آسانسور بکهیون اولین نفر خارج شد تا در واحد رو باز کنه.
"زودباش سریع تر بیا داخل"
یونجون چمدونش رو دم در واحد رها کرد، با خوشحالی دویید و خودشو روی مبل انداخت‌‌.
"آخیش... راستی تو کجا بودی؟"
بکهیون همونطور که پالتوش رو از تنش در میاورد جواب یونجون رو داد‌.
"رفته بودم درمانگاه هتل، پیش همون دکتری که امروز صبح برای معاینم اومد!"
"خب؟"
بکهیون سمت یونجون اومد تا کت اونم ازش بگیره.
"رفتم بپرسم مشکلی نداره اگه حین نات شدن قرص نخورده باشم و این چیزا... اونم گفت نه ولی اگه میخوردم درد نات نمیکشیدم!"
"چرا انقدر پافشاری میکنی که حامله نشی؟"
بکهیون همونطور که تو اتاق مشغول عوض کردن لباسش بود، با صدای بلند جواب یونجون رو داد تا حرفش بهش برسه.
"چییی؟ دقیقا برای چی باید حامله بشممم؟"
پسر کوچیکتر رو مبل نشست و با دیدن بکهیون، با دست به مبل زد تا کنارش بشینه‌‌.
"مگه داشتن بچه چه اشکالی داره احمق؟ اونم وقتی باباش یه آلفای غالب باشه‌‌. تهش که چی؟ بالاخره یه وارث نیازه!"
روی مبل نشست و نگاه کلافه‌ای به یونجون انداخت.
"چی داری تفت میدی برای خودت خره؟ من و چانیول قراره اوضاع آروم شد کات کنیم اونوقت تو حرف از یه نفر سوم میزنی؟؟؟"
"مگه الان عادی نشده همچین چیزی؟ اصلا صبرکن ببینم‌‌... بهم بزنید؟ نکنه چشمت یکی دیگه رو گرفته؟"
بکهیون نگاهش رو از پسر کوچیکتر گرفت، پا رو پا انداخت و به پشتی مبل تکیه زد.
"چیی؟ نه نگرفته"
یونجون کنترل تی وی رو برداشت و دکمه پاورش رو زد تا روشن بشه.
"تو واقعا یه کوره احمقی بکهیون! چرا انقدر پافشاری میکنی رو کات کردنتون وقتی دلیلی براش نداری؟ به این فکرکن اگه اون نباشه چه حسی بهت دست میده؟"
"نمیدونم...اصلا چرا باید راجبش فکرکنم؟"
یونجون با رسیدن به کانال موردنظرش، کنترل رو روی میز پرت کرد و سمت بکهیون برگشت.
"این بد نیست که یه آلفا مراقبت باشه مخصوصا تو این اوضاع کاریت که همه چشم دارن بهت. تازه چی بهتر از اینکه اون آلفا حتی بهت علاقه داشته باشه!"
بکهیون بسته بزرگ کراکر های شکلاتی رو از هم باز کرد و یکی از اون ها رو تو دهن پسر کوچیکتر چپوند.
"چرت و پرت نگو جون...میخوای بمیریییی؟؟؟"
یونجون نیشخندی زد و ریلکس کراکر توی دهنشو جویید.
"هاها‌..‌. یه نگاه به خودت و اتفاقاتت بنداز، کی بعد سفرش یک راست میره خونه نامزدش اونم با یه دسته گل؟ اصلا چه دلیلی باید داشته باشه؟ چه دلیلی برای اون دسته گل کوفتی داری؟ یا نـ-‌"
"یونجون!"
امگای کوچیکتر دستش رو بالا آورد تا مانع حرف زدن بکهیون بشه.
"نه اجازه بده! کی رو دیدی بخاطر دو سه تا سوال چرت و پرت نامزدشو ببره خارج از کشور و تو لوکس ترین واحد هتلش برای نامزدش اقامت بگیره اونم تو تایم تعطیلات کریسمس که میتونست از این واحد پول خوبی به جیب بزنه؟"
با ظرافت تمام، انگشت ظریفش رو لای زنجیر گردنبند بکهیون برد و بعد با چهره شیطنت آمیزی بهش خیره شد.
"و به چه دلیل یه همچین گردنبند گرون قیمت و سفارشی‌ای بهت هدیه بده؟"
بکهیون به آرومی یونجون رو هل داد و سعی کرد که حرفاش رو نا دیده بگیره‌‌.
"خودت چی؟ نمیخوای وارد رابطه بشی؟"
یونجون با بیخیالی نگاهش رو به تی وی داد‌‌.
"نه من به کسی نیاز دارم...نه کسی به من نیاز داره!"
بکهیون همونطور که کراکرش رو میجویید، بسته‌اش رو سمت برادر کوچیکترش گرفت تا اونم ازش برداره و بعد با دهن پر شروع به حرف زدن کرد
"چرا کلیشه‌ای حرف میزنی؟ مینگی تنها آدم خوبه روی زمین نبود‌‌‌‌‌‌‌‌. میگم‌... نظرت راجب سوبین چیه؟"
"چییی؟؟؟"
با دادی که یونجون زد، ناخداگاه از جا پرید. با اخم سمت امگای کوچیکتر برگشت و بهش تشر زد‌.
"آرام حیوان! چته تو رو؟"
یونجون با اخم، دست به سینه توی مبل فرو رفت و لب ورچید.
"تو نمیبینی ازم فراریه؟ اونوقت میگی نظرم راجب اون چیه؟؟؟"
"خب آره...ولی اینم میبینم که یجورایی حواسش بهت هست!"
یونجون هوف کلافه‌ای کشید و با خستگی چشم هاش رو بست.
"فقط بخاطر مسائل کاریه...!"
بکهیون چرخی به چشماش داد گاز نسبتا بزرگی از کراکرش زد‌.
"ولی تو همیشه دور و برش میپلکی، چه دلیلی برای این داری؟"
فقط میخوام باهاش دوست بشم؛ متاسفم بکهیون...لطفا درگیرم نکن!"
پسر بزرگتر با شنیدن این حرف کراکر های توی دهنش رو قورت داد و با تردید به صفحه تلوزیون زل زد.

Who Is Byun Baekhyun?Where stories live. Discover now