Ch06

548 136 8
                                    

(هوممم...شرکت بزرگیه اینطور که معلومه وقتی بکهیون و چانیول نامزد کردن اینجا سهام های اصلی شکل گرفت یه سهام بزرگ بین دو طرفه بیش از حد ریسکی و در عین حال در آمدزاست...)
نگاهش رو از منظره آسانسور شیشه‌ای گرفت و به چانیول داد که سرش تو گوشیش بود
(درسته زیاد ازش خوشم نمیاد ولی میتونم ازش استفاده کنم نه؟ اگه یونجون اینجا بود کارم راحت تر بود...)
انگشتشو سمت دهنش برد و با دندوناش مشغول جوییدن ناخنش شد
(ولی نمیتونم دست دست کنم، تو زندگی جدیدم من یه میلیاردر محسوب میشم شاید شخصیت محبوبی نداشته باشم اما میشه درستش کرد-)
"اگه ناخن خوردنت تموم شد میتونی تشریف بیاری بیرون"
متوجه در های باز آسانسور شد و به آرومی حرکت کرد. کاغذ دیواری های مشکی و طرح های چوبی روی دیواره راهرو فضا رو یکم کلاسیک و دلگیر میکرد
به درب بزرگ رو به روش خیره شد
(کی فکرشو میکرد که من...)
"نمیخوای بری داخل؟"
چشم غره‌‌ای به چانیول رفت و وارد دفترش شد.
─────────
وارد شرکت شد و با برخورد هوای گرم به پوستش نفس راحتی کشید. باید زودتر بکهیون رو پیدا میکرد و راجب شرکت و کار ها بهش یسری توضیح میداد.
"منشی چوی!"
با دیدن کارمند لابی لبخند درخشانی زد و نزدیک شد که خانم جوان تعظیم کوتاهی کرد
"قربان، ارباب بیون تشریف آوردن"
یونجون با اعتماد به نفس سری تکون داد که خانوم روبه روش خودش رو کمی جلوتر کشید
"منظور من ارباب بیون بزرگ..."
"چییی؟؟؟ داییم اینجاست؟"
"بله...ایشون تو اتاقتون منتظرن!"
شوکه شده از میز فاصله گرفت و سمت آسانسور رفت
(بدبخت شدم...نه..بدبخت شدیم بکهیون...)

نگاه غمگینی به انتهای راهرو انداخت و کلافه دستی به پیشونیش کشید
(یونجون...تو میتونی)
دستگیره در و فشار داد و با باز شدن در
"یونجونیییی!!!"
بله. داییش پرت شد تو بغلش
"اوه...هاها..دایی جه ها.."
جه ها بلافاصله خودشو عقب کشید و با لبای آویزون به یونجون خیره شد و صورتش رو قاب گرفت
"یونجونیه من چقد بزرگ شده..."
(باز شروع شد...)
کلافه دست های جه ها رو از رو صورتش جدا کرد و تو دستش گرفت
"دایی تو فقط یه ماه خارج بودی..."
سمت مبل کشوندش تا جه ها روی کاناپه بشینه
"بگو ببینم بکهیون من حالش چطوره؟ استرس دارم واسه دیدنش..."
دیدن چشمای اشکی داییش اصلا صحنه موردعلاقش نبود
اهی کشید و کنارش نشست
"دایی... بکهیون حالش خوبه!"
"چطور؟ حتی بعید میدونم وقتی بهوش اومد کسی اومده باشه بالاسرش...هیچکس پسر کوچولوی منو تن نمیگیره..."
حالا دیگه صدای گریه های جه ها تو اتاق میپیچید
چند برگ دستمال دست داییش داد
"اتفاقا...بکهیون تغییر کرده دایی یجورایی شبیه تو شده...یعنی شبیه تو هم نه ها..."
(میدونم دارم گند میزنم)
"میدونی یجورایی انگار حافظشو از دست داده...و پر انرژی تر از سابق شده"
"بـ...بکهیونی من...حافظشو...از دست...داده..؟"
مضطرب سری تکون داد
"این عالیهههه!!!"
متعجب به داییش خیره شد و اب دهنش تو گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن که جه ها تند تند به پشتش زد
"اهه اه...دایی.."
"وای پسرم خفه شد..."
دست های ظریف جه ها بعنوان یه امگا زیادی سنگین بود.
"دایی مطمئنی نگران بکهیون بودی دیگه؟"
"مگه میشه نگرانش نباشم؟ خبر به هوش اومدنشو که شنیدم جنگی برگشتم کره!"
چشماشو تنگ کرد و نگاه تیزی به جه ها انداخت
"راستشو بگو..تو پاریس داشتی چیکار میکردی؟ صدرصد برای تفریح نرفته بودی وگرنه زودتر از اینا برمیگشتی!"
جه ها نگاهشو از یونجون گرفت و سعی کرد یجورایی خواهرزاده عزیزشو بپیچونه
"گرم نیست؟ شربتی چیزی؟ گلوم خشک شد پسر اصلا میدونی دچار جت لگ شدم؟"
"اول زمستونه دایی جه ها! منو نپیچون!...نکنه...ردی از عمو سانگیول پیدا کردی؟"
چشمای متعجب داییش بهش خیره شد
"چیی؟؟ معلومه که نه! من چرا باید دنبال اون مرتیکه باشم؟...هاها...خنده داره..اون اصلا به ما فکر کرد؟ یهو گذاشت رفت. تقصیر اون بود که بکهیون به کل اخلاقش عوض شد و شما از هم فاصله گرفتید! اون حتی به پسراش فکر نکرد!"
بلند شد تا از توی کمدش دو ساشه قهوه برداره
(اون قابلیت رپ کردن داره!)
"دایی! خودت از عمو سانگیول طلاق گرفتی.. از همه اینا گذشته گفتم که الان حال روحی بکهیون خوبه میتونی بری ببینیش!"
─────────
متجعب به منشی هایی که مدارک رو روی میز ها میچیدن خیره شد
"این...این همه مدت..نه...یعنی این مدارک..."
چانیول دستش رو روی مدارک طبقه شده کوبید و پوزخندی به چهره بکهیون زد
"درست از زمان نامزدیمون و واگذار شدن شرکت به تو این ها مدارک مالی شرکت و سهام هاست. نمیفهمم واسه چی میخوای اینا رو چک کنی!"
چانیول اشاره‌ای به منشی های داخل اتاق کرد تا از اونجا خارج بشن
(واقعا حوصله دهن به دهن شدن با این مرد رو ندارم..چرا بجای اینکه خودت بری بیرون، منشی ها رو رد کردی که برن؟)
"میخوام یه نگاهی بهشون بندازم...یجورایی انگار میخوام خودمو گرم کنم"
روی کاناپه راحتش نشست، اولین پوشه رو بیرون کشید و پا رو پا انداخت.
(تاحالا همچین چیزای شرکتی رو دست نگرفتم... حتی نمیدونم باید از کجا شروع کنم...صبرکن ببینم..اینا که همش انگلیسیه!)
متعجب به خط های انگلیسی خیره شد و محکم سرشو به مدارک توی دستاش کوبید
"کدوم احمقی گفته که اینا به زبان انگلیسی چاپ بشنننن!!!!"
ابرویی بالا انداخت و کنار بکهیون نشست
"خودت بودی!"
سرشو بالا آورد و به نامزدش خیره شد
"چـ...چی؟ عامم...هاها..اوه آره یادم نبود خودم گفته بودم..چون خیلی..خیلی اینطوری چیزه.."
(دارم گند میزنم...)
"الان که میبینم سردرد دارم. تو اینا رو برام توضیح بده"
مدارک رو محکم به سینه چانیول کوبید‌
پسر بزرگتر نگاه بی تفاوتی به بکهیون انداخت، تبلتش رو روشن کرد و ایکون خاصی رو فشار داد
"منشی کیم رو بفرستید به دفتر مدیرکل"

به برد هوشمند رو به روش و همون منشی که بار اول تو لابی دیده بودش خیره شد و داشت به حرفاش گوش میداد اما...
واقعا نمیتونست مانع بسته شدن چشماش بشه
(چانیول داره خوب به حرفاش گوش میده...ولی چرا چشماش قرمز شده؟)
خمیازه‌ای کشید و نیم نگاهی به ساعت مچیش انداخت
(حتی نمیدونم این چندمین خمیازه‌ایه که دارم میکشم...اصلا چند ساعت شده..؟)
دوباره خمیازه کشید و اشک گوشه چشمش رو پاک کرد
"اینجا رو که مشاهده میکنید از ماه مارس تا جولای- ...عام رئیس بیون رئیس پارک حالتون خوبه؟"
چانیول خواست دهن وا کنه که اتمام جلسه اعلام شه اما بکهیون با اون صدای خسته و خابالودش سریع تر بود
"همچی خوبه لطفا ادامه بده منشی کیم..."
"اوه..بله عذرمیخوام داشتم میگفتم..."
(اگه دو سه دقیقه چشمامو ببندم باز کنم خوابم نمیبره نه...؟)

چانیول با حس افتادن جسم سنگینی رو شونش نگاهشو به بکهیونی داد که یکی از پوشه ها رو بغل کرده بود و غرق خواب بود
سعی کرد نامزدش رو از خودش دور کنه ها بکهیون سمج تر از این حرفا بود
"منشی کیم..."
"بله رئیس پارک!"
دستی به چشماش کشید
"اتمام جلسه...میتونی...بری..."
و خودشم مثل بکهیون بیهوش شد.
─────────
"هی..بیدارشو.."
(این...این صدای خودمه...چخبر شده؟)
چشماشو از هم باز کرد و با حس خیسی بدنش بلافاصله نشست
(من کجام..)
از توی اب نگاهی به عکس خودش انداخت اما دوباره پلک زد...
(امکان نداره...)
عکس دوتا بکهیون توی آب بود!
"تو خوده منی!"
─────────
🧸🤍

Who Is Byun Baekhyun?Where stories live. Discover now