ch02

644 172 32
                                    

"رئیس میتونم بیام داخل؟"
نگاهش رو از پرونده های زیر دستش برداشت و به در داد
"بیا تو!"
کارمند مورد اعتمادش وارد دفتر شد و رو به روی میزش ایستاد.
"قربان خبر رسیده که نامزدتون بهوش اومدن"
(نامزدم...)
نیم نگاهی به پرونده های زیر دستش انداخت و اونا رو با کلافگی زد کنار
"یعنی چی؟ مگه نگفتی که دکترا ازش قطع امید کردن؟"
سوبین با تامل عینک روی بینیشو بالا کشید
"این برای شما نوعی برگ برنده محسوب میشه قربان! دیگه کسی نمیتونه بگه که شما مضنون به قتل ارباب بیون هستید"
چانیول دستش رو به پیشونش کشید و زیرلب زمزمه کرد
"جدا دیگه نمیتونم تحملش کنم..."
سوبین با صدای باز شدن در حرفش رو خورد و منتظر بود تا منشی چانیول قهوه رو روی میز بزاره و بره که بالاخره منشی با تعظیم کوتاهی از دفتر خارج شد.
"چیز دیگه‌ای هم مونده که بگی؟"
"بله رئیس...خبر دیگه‌ای که رسیده اینه که ایشون از سلامت کامل برخوردارن و بعد از بهشون اومدنشون هیچ مشکلی در ایشون دیده نشده، اهم از ضعف و بیحالی و... و اینکه ایشون عجیب شدن!"
(عجیب شده؟ مگه همیشه عجیب نبود؟)
"منظورت چیه؟"
"شبیه خوده سابقشون نیستن"
چانیول از روی صندلیش بلند شد و به منظره مرکز شهر از دفترش خیره شد..
کمی بعد حرفی که زد باعث شوکه شدن منشیش شد
"درخواست قرار ملاقات بده سوبین"
─────────
بکهیون درحالی که رو به روی تابلوهای گرون قیمت روی دیوار ایستاده بود سعی میکرد با فیگور های مختلف اون نقاشی های عجیب رو تفسیر کنه؛ که با صدای بلند تف کردن قهوه ها از دهن یونجون، دستشو روی قلبش گذاشت و به پسری که روی مبل نشسته بود نگاه کرد
"چته؟ چرا تفش کردی؟ داغ بود؟"
یونجون ماگ قهوه‌اش رو روی میز گذاشت و با اخم به تبلتش خیره شد
"زر نزن بابا از دستت اگه بتونم یه شب راحت قهوه کوفت کنم عروسیمه!"
بکهیون دستاشو به کمرش زد و رو به روی یونجون ایستاد
"کسخلی داداش؟ کدوم خری شب قهوه میخوره؟"
یونجون نیم نگاه حرصی به بکهیون انداخت و دوباره نگاهش رو به تبلتش داد
"اون مدتی که کپه مرگتو تو تختت گذاشته بودی همه کارات گردن من بود مجبورم تا نیمه شبم کار کنم!"
(چه سخت کوش...)
"خب الان کوفت شدن قهوه‌ات چه ربطی به من داره؟"
یونجون ماگ قهوه‌اش رو دوباره از روی میز برداشت و به مبل تکیه داد
"نامزد تخمی تر از خودت برای اولین بار درخواست قرار ملاقات داده!"
با شنیدن حرف یونجون روی زمین نشست و از روی عادت و استرس آستین های لباسشو تا جایی که میتونست کشید پایین
"نامزدم؟"
"پارک چانیول"
یونجون با دیدن بکهیونی که روی زمین نشسته بود چشماش از شدت تعجب نزدیک بود بیوفته...
"چرا روی زمین نشستی دلقک؟ لشتو روی مبلی صندلی چیزی بزار"
بکهیون چونه‌شو روی میز گذاشت و به یونجون زل زد
"زمین چشه مگه؟ بیشتر بهش عادت دارم!"
─────────

یونجون با بدبختی و انزجار نگاهی به بکهیونی انداخت که سر و ته روی تختش طاق باز خوابیده بود
(کی فکرشو میکرد این نکبت یه روز رو تختم بخوابه؟)
یاد دیشب افتاد که بکهیون با نهایت توانش خودشو تو اتاقش جا کرد چون دلش نمیخواست تو اتاق خودش بمونه.
(جدی با رنگ مشکی مشکل پیدا کرده؟ این رنگیه که بکهیون باهاش بزرگ شده و زندگی کرده)
دستی به پیشونیش کشید و به ساعت روی میزش خیره شد. ساعت 6 صبح بود
"بیون بکهیونننن بلندشو نفلههه!"
بکهیون غلتی زد و بدون باز کردن چشمش بالشت کنارشو محکم بغل کرد که صدای زمزمه‌اش تو خوابش به گوش یونجون رسید
"امروز...خـ..خب؟...یکـ...یکشنبست...!"
پسر کوچیکتر با لگد محکمی پسر بزرگتر رو از روی تختش پایین پرت کرد که صدای بلند افتادنش تو کل اتاق پیچید
"امروز جمعست احمق"
بکهیون خوابآلود خمیازه‌ای کشید و با موهای درهم و ژولیده با دیدن یونجون لبخند درخشانی زد
"صبح بخیر...یونجونی"
یونجون انگشتشو به سمت ساعت روی میز گرفت
"تا نیم ساعت وقت آماده شدن داری بیون، اگه دیر به فرودگاه برسیم میندازمت جلو سگ!"

بکهیون واقعا برای امروز خسته بود، فقط با یه نگاه ساده میشد دید که ازش اشعه های تیره و تار ساطع میشه...
یونجون مشغول مرتب کردن یقه کت بکهیون بود
"چرا قیافت طوریه که انگار ورشکست شدی؟"
با نگاه درموندش به پسر کوچیکتر خیره شد و پالتو بلند شیری رنگ رو از دستش گرفت
"شر نگووو...امروز رفتیم فرودگاه و...بعد...رفتیم صدتا انبار چک کنیم...بیناموسه دلقک با یه پرواز رفتیم یه شهر دیگه و برگشتیم بعد انتظار داری من دیتم برم؟"
بکهیون با فکر اینکه اولین سفر هواپیماییش بود نزدیک بود بازم بخواد بالا بیاره
یونجون نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بکهیون رو به سمت ماشین هل داد
"کونمو که پاره کردی لباس رنگی میخوای منم برات گرفتم دیگه چی میخوای؟ بیا برو بشین تو ماشین دیرت شد"
در ماشین رو باز کرد و با نشستن بکهیون در رو بست، سمت شیشه ماشین خم شد و رو به بکهیون زمزمه کرد
"یکم دلقک بازی دربیار بیون"
با راه افتادن ماشین
دست به سینه ایستاد و پوزخندی به ماشینی که داشت دور میشد زد.
(پارک چانیول و چوی سوبین قراره سوپرایزشن...اوپس)

بکهیون همونطور که به مسیر خیره بود راجب حرف یونجون فکر میکرد
(دلقک بازی دربیارم؟ منظورش چیه؟)
نگاهی به کیف دستی باریک و شیری رنگش انداخت
(یعنی بکهیون استایل لباس پوشیدنش همین مدلی بود؟ کت و شلوار خوبه ولی این کت یکم زیادی کوتاهه... یکم زیادی ظریف نیست برای یه مرد؟)
از آیینه ماشین نگاهی به خودش انداخت و دستش رو به پیشونیش کشید
(گرچه خودمم همینطوریم...)
"عذرمیخوام ارباب جوان..."
سرش رو بالا آورد و توجهش به راننده میانسال جلب شد
"ها؟..یعنی...بله؟"
"رسیدیم...مثل همیشه منتظر بمونم تا برگردید؟"
(رسیدیممم؟؟؟ من هنوز آمادگی ندارممممم)
بکهیون دستپاچه وسایل هاش رو جمع کرد و از ماشین پیاده شد و قبل بستن در داد زد:
"اه نمیدونم...هرکاری دلت میخواد بکن"
و بلافاصله در ماشین رو بست.
با برخورد هوای سرد به پوستش دادی از سرما کشید و به سرعت پالتو بلندش رو تنش کرد
"اهههه....پاهام یخ زد نمیتونم راه برممم.."
کمی از ماشین فاصله گرفت و نگاهی به هتل رو به روش انداخت و سعی کرد که اسم روی هتل رو بخونه
(L...e..c..h..r..y?)
نگاهی به عکس توی گوشی انداخت
(لچری؟ درسته خودشه! باید برم داخل...)‌

دستگیره طلایی رنگه درب بزرگ چوبی رو هل داد و وارد رستوران هتل شد که موج عظیمی از گرما و عطر های مختلف بهش برخورد کردن
(مگه مصرف عطر هاشون چقد بالاست؟ سرم گیج رفت)
"خوش اومدید قربان، رئیس منتظرتون هستن"
با شنیدن صدایی از پشتش به خودش اومد و برگشت، گارسون قد بلندی رو دیده که بهش تعظیم کرده بود
"اوه ممنون..."
(یونجون گفته بود برم میز 4..؟)
"میشه بگید میز 4 کجاست؟"
گارسون طوری از شدت تعجب سرشو بالا آورد که صدای شکستن قلنج های گردنش به گوش بکهیون رسید
"ر..راه...راهروی..دو...دوم...اتاقک دوم...!"
بکهیون راه افتاد و به بقیه مشتری هایی که روی میز و صندلی عادی نشسته بودن خیره شد
(خب...اتاقک برای چیشه؟)
با فکری که به سرش زد دستش رو دستگیره اتاق خشک شد
(نکنه تو اتاقه که دید نداره کاری کنه باهاممم؟؟؟)
با ترس دستی به بدنش کشید و از در فاصله گرفت
(...نه..من قویم..بریم که نامزد کوچولومو ببینممم)
با لبخند بزرگی در کشویی رو کنار زد با دیدن فرد رو به روش لبخندش روی لباش خشک شد..‌.
(کو....چو....لو....؟)
─────────

خوشحال میشم که بهم Vote و Comment بدییی✨️🤍

Who Is Byun Baekhyun?Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin