Ch05

550 157 16
                                    

یواشکی وارد آسانسور شد و با دیدن صفحه دکمه های طولانی بلافاصله دکمه لابی رو فشار داد
دستی به موهای اینتاک کشید و زیرلب زمزمه کرد
"پسر کوچولوی من؟ هنوزم خوابی؟"
(منه احمق حتی اسم پسرمو نمیدونم....)
"قربان.."
با شنیدن صدای نفر دوم هول کرد و محکم به میله پشتش برخورد کرد
"ها؟..اخ...یعنی.."
پیشخدمت خانم تعظیم کرد و ادامه داد
"صبحانه حاضره ارباب بیون، کجا میلش میکنید؟"
قلبش هنوزم تند میزد
(شت...صبحونه بره تو فلان جام بابا)
"نه...یعنی نمیخورم!"
در آسانسور که از هم باز شد و با عجله بیرون زد
(یونجون...)
با دیدن پسرداییش که پشت در شیشه‌ای هتل ایستاده بود، بلافاصله بی توجه به نگاه متعجب مردم دویید و از هتل بیرون زد
"کره خررر"
رو پله ها از ذوق خودشو محکم تو بغل یونجون پرت کرد
(من و پسرم بالاخره نجات پیدا کردیممم!)
"صبرکن ببینم...!"
یونجون به سختی خودش رو از بکهیون جدا کرد و با دیدن اینتاک شوکه شد...
"اینـ...اینتاک..چرا این بچه دست توعه؟"
بکهیون متعجب نگاهی به بچه تو دستاش انداخت
"مگه...مگه این بچه من نیست؟ اخه.. کنارم خوابیده بود..."
"بکهیون کسخل شدی؟؟؟ اگه..."
"اینتاااککککیییی!"
یونجون با دیدن سوبین ترسیده و عصبی، دو پله بالا رفت تا بهش نزدیک شه
"هی سوبین بهت توضیح میدم..."
"چییی؟؟ چههه توضیییـ..."
با قرار گرفتن دست چانیول رو شونش حرفش رو خورد
یونجون پیش دستی کرد و بچه رو از بکهیون گرفت
"فقط یه سوتفاهم کوچیک بود منشی چوی...بکهیون اینتاک برادرزاده منشی چویه!"
بیون متعجب با شرمندگی دستی به موهاش کشید و درکمال ناباوری تعظیم کوتاهی کرد
"اوه آره...راست میگی..یعنی چیزه...من متاسفم"
(واقعا با خودم چه فکری کردم که اون بچه من و چانیوله؟ مگه مردا هم حامله میشن؟)
با قرار گرفتن دست یونجون رو کمرش به خودش اومد
"ممنون که مراقب بکهیون بودید، ما دیگه میریم. بابت اون اتفاق هم شرمنده"
─────────
پشت چراغ قرمز ایستاد و نگاهش رو به بکهیون ساکتی داد که از پنجره ماشین به بیرون خیره بود. تازه نگاهش به لباس بکهیون جلب شد
"با لباس خواب زدی بیرون؟ خدای من...تو چه مرگته بیون؟ پس لباسای-.."
"خفه شو!"
انتظار همچین حرفی رو صدرصد نداشت برای همین عصبی سمت پسر بزرگتر برگشت
"تو چه گوهی-"
"چراغ سبز شد."
با شنیدن صدای بوی متعدد پشت سرش بلافاصله حرکت کرد
(حالا دو دقیقه منتظر بمونید میمیرید؟)
"دیشب رو کتم قهوه ریخت..."
سرشو به شیشه ماشین چسبوند و ادامه داد
"بعدشم یهو حالم بد شد.."
دنده رو عوض کرد و نیم نگاهی به بکهیون انداخت
"حالت بد شد؟ سردرد داشتی؟"
"نه..یهو گرمم شد و دلدرد گرفتم.."
بکهیون به سمتش برگشت و یقه یونجون رو تو مشتش گرفت و کشید که یه لحظه یونجون تعادل رو از دست داد
"چیکار میکنی دیوونه تصادف میکنیممم"
"نکنه تو غذام محرک جنسی بووددد؟؟؟"
یونجون نیم نگاه متعجبی بهش انداخت که یقشو ول کرد و برگشت سر جاش
"باورم نمیشه..من میخواستم کونمو دوستی تقدیم اون الاغ کنمممم"
از شدت عصبانیت محکم سرش رو به پشتی صندلیش میکوبید
"لاشی لاشی لاشی..."
دوباره سمت یونجون برگشت و یقشو چسبید و محکم تکونش میداد، اینبار با صدای بلندی داد زد
"توی سیب زمینی پشنگییییی حتی رمز کارتمو بهم نگفته بودییی. حتی گوشیتو جواب نمیدادییی..اون مرتیکه بی همه چیز بهم آمپول زددد من کلییی التماسش کردمم.."
یونجون بدون هیچ فکری بلافاصله پاشو رو ترمز فشار داد و کنار خیابون ایستاد، که بکهیون سمت جلو پرت شد و سرش به داشبرد خورد.
"...توی عوضییی-"
یونجون بلافاصله دستشو بالا آورد و سرشو به فرمون ماشین کوبید
"دو دقیقه...فقط دو دقیقه لال شو. بکهیون تو رو خدا دو دقیقه خفه خون بگیر..."
بکهیون با دیدن وضعیت یونجون درست و حسابی سر جاش نشست
"خب بنال!"
با سردرد عجیبی که گرفته بود باز ماشین رو راه انداخت.
"متاسفم همچی یهویی شد، گوشیمم دیشب ترکید...یدونه جدیدشو خریدم اما هشت ساعتی باید تو شارژ میموند واسه همین صبحش بهت زنگ زدم..فکر نمیکردم انقدر بهت بد بگذره..!"
نگاهی به بکهیون وا رفته رو صندلی انداخت و ادامه داد
"راجب دلدردت فکرکنم رفته بودی تو هیت"
"هیت چه کسشریه؟"
"تو دنیایی که آلفا، امگا، بتا، زندگی میکنن هیت و رات یه مسئله عادیه..."
بکهیون با بغض سمت یونجون برگشت و لب زد
"مگه اینا تو رمان های چسکی نبود...؟"
─────────
(از وقتی پامو تو این دنیا گذاشتم فقط دارم با چیزای عجیب و غریب رو به رو میشم..)
نگاهی به ساعتش انداخت و وارد ساختمون بلند شرکت شد
"بازگشتتون رو خوش آمد میگیم رئیسسسس!"
با شنیدن صدای بلند فشفشه کاغذی پشت گوشش، از جا پرید و به جمعیت رو به روش خیره شد.
(زهره‌ام ترکید...)
متعجب به افرادی که نمیشناختشون خیره شد و لب خند شل و ولی به کارمنداش زد که باعث شد حالا اونا تعجب کنن.
"اوه...ممنون دوستان"
دختر کیوت و قد کوتاهی از بین جمع کمی جلو اومد و تعظیم کرد
"رئیس بیون بهبودی شما رو تبریک میگم حتی خوش اخلاق تر از قبل شدید"
(چقد نازی تو...)
"اوه عزیزم بازگشتت به شرکت رو تبریک میگم"
با شنیدن صدای بلند و آشنایی جمعیت راه رو باز کردن و....
(چی؟ چانیول؟)
پالتوی بلند و مشکی رنگی که روی شونه هاش انداخته بود با اون کت و شلوار چهارخونه طوسی رنگش استایل خفن و فوق العاده‌ای بود
(کاش قیافت و اخلاقتم مثل استایلت بود حرومزاده)
لبخند زورکی زد و با قرار گرفتن دست بزرگ چانیول رو کمرش، انگار برقش گرفت
خواست اعتراض کنه اما با دیدن جمعیت رو به روش که بهشون خیره بودن لبخند عمیق تری زد.
دستشو برد پشت و نیشگون محکمی از پهلوی چانیول گرفت و زیر لب زمزمه کرد
"ولم کن سگ-!"
با فشار انگشتای چانیول رو کمرش حرفش نصفه موند و به زمزمه های کارمندا گوش داد
"هی میبینی؟ اونا واقعا عاشق همن!"
"خیلی به همدیگه میان"
"رئیس بیون خوش اخلاق تر از قبل شده اینا نشونه عشقه مگه نه؟"
"ولی شایعه شده بود که از هم متنفرن..."
"دیوونه‌ای مگه با چشمای خودت نمیبینی شون؟"
(این احمقا چی دارن میگن؟)
"میبینی؟ عشقمون بیشتر از اینا طرفدار داره بکهیون"
با شنیدن زمزمه چانیول زیر گوشش، اخماش توهم رفت.
(یه آلفا؟ مثلا اون الان یه آلفاست؟ با چیزایی که از امگاورس انتظار داشتم متفاوت تره! حداقل من تحت تاثیر قرار نمیگیرم. باید اینجا از نوع شروع کنم زندگیمو..مثلا قرار گذاشتن با رقیب چانیول؟ هاها...انگار تو یه رمان یا مانهوا گیر کردم، جالبه داره خوشم میاد.)

"قربان تا برگشتن منشی چوی من درخواست هاتون رو انجام میدم!"
با دیدن پسری که نود درجه خم شده بود ابروهاش بالا رفت
(مگه من چندتا منشی دارم؟ اصلا یونجون بعد پیاده کردنم کجا رفت؟)
"اوه خوبه، میخوام برم تو اتاقم، همراهیم کن!"
"لازم نیست خودم نامزدم رو همراهی میکنم؛ ایشون تازه برگشتن لازم نیست کار خاصی انجام بدن، درست نمیگم عزیزم؟"
با دیدن لبخند چانیول اب دهنش تو گلوش پرید و سرفه‌ش گرفت
(قیافت شبیه اون آمپوله! مخصوصا دماغت)

حالا که با ترک کردن اونجا کسی دور برشون نبود، بکهیون خودشو کشید کنار
"میخوای کل روز و بچسبی به من؟ باورم نمیشه باید همش جلو چشمم باشی!"
اخم چانیول حاصل از نارضایتیش بود
"منم اینجا سهام دارم، حق اینو ندارم که با نامزدم تو شرکتمون قدم بزنم؟"
"دیشب طوری رفتار کردی که انگار میخواستی همونجا قبرم کنی!"
چانیول نفس عمیقی کشید و دکمه آسانسور رو فشار داد.
"اون فرق میکرد"
─────────
🧸🤍

Who Is Byun Baekhyun?Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin