Ch11

552 136 26
                                    

"بینیییی تومتتت"
اینتاک که صدای خنده هاش تو فضای عمارت پیچیده بود تندتر دویید تا به سوبین برسه.
"الان میخورمتتتت جوجهههههه"
یونجون با صدای بلندی خندید و سرعتشو کمتر کرد تا اینتاک فکرکنه برنده شده.
"الان منو می‌اولهههه"
اینتاک سریع به پای داییش که با دست پر اومده بود خونه چسبید و یونجون کنار پای سوبین فرود اومد.
"اوه...اینجا چخبره؟"
یونجون بدون تغییر دادن چهره خندونش، سرش رو بالا آورد و به سوبین و پلاستیک های خرید خیره شد.
"رفته بودی برای خونه خرید کنی؟"
اینتاک لپشو به پای داییش مالید و از پایین بهش زل زد.
"لفته بودییی؟؟؟"
سوبین عینک روی صورتش رو جا به کرد، لبخند درخشانی تحویل برادرزادش داد و دستی به سرش کشید.
"رفته بودم برای اینتاک کوچولوم خرید کنم"
و بعد با چهره خنثی همیشگیش نگاهشو سمت یونجون داد.
"طوری حرف میزنی انگار باهم زندگی میکنیم!"
یونجون با حالت متفکرانه لباشو جمع کرد و به دوتا دستاش تکیه زد که اینتاک بلافاصله تو بغلش پرید. سوبین سمت پیشخدمت ها رفت تا خرید ها رو بهشون تحویل بده.
"خب؟ مگه چی میشه باهم زندگی کنیم؟"
سوبین متعجب برگشتو به یونجونی که با نیشخند بهش خیره بود نگاه کرد.
"اه فقط دست از سر به سر گذاشتنم بردار"
یونجون شونه‌ای بالا انداخت و همراه با اینتاک خندید.
"اوه سوبین برگشتی؟ میبینم که خرید کرده بودی، البته نیازی نبود اینجا همچی هست!"
سوبین با دیدن جه ها تعظیم کوتاهی کرد و لبخند زد.
"اه خب من به اینتاک قول داده بودم امشب براش شام درست کنم پس رفتم مواد غذایی بخرم!"
"اوه چه عالی! ...خانوم چو!"
سر خدمتکار با عجله از راه رسید و تعظیم کرد
"بله ارباب"
"خانوم چو به آشپز ها بگو که آشپزخونه رو خالی کنن امشب خودمون غذا درست میکنیم!"
زن سالخورده متعجب و رنگ پریده به اربابش خیره شد که جه ها دستپاچه شد
"اوه نه نه خانوم چو قرار نیست من و یونجون آشپزی کنیم"
"چشم ارباب"
پیشخدمت با تعظیم کوتاهی از اونجا خارج شد که جه ها برگشت و با لبای آویزون به یونجون نگاه کرد.
"چرا انقدر وحشت کرد..؟"
یونجون نیم نگاهی به داییش انداخت و اینتاکی که رو کولش آویزون بود رو گرفت تا نیوفته
"ترسید باز آشپزخونه بترکه!"

"هوممم... چی میخوای بپزی؟"
کنار سوبین ایستاد، نگاهی به مواد های غذایی انداخت که سوبین اونها رو از پلاستیک خرید بیرون میکشید.
"گیودون!"
"اهااا.."
سری تکون داد و به کانتر تکیه زد.
"همیشه غذا درست میکنی؟ بنظر میاد آشپزیت خوبه"
سوبین نیم نگاهی به یونجون انداخت و مشغول در آوردن گوشت ها از تو بسته شد.
"گاهی اوقات"
"پس بزار کمکت کنم!"
یونجون بلافاصله آستین های لباسش رو بالا زد و منتظر موند تا سوبین کاری بهش واگذار کنه.
"خب بلدی برنج بشوری و بپزی؟"
"عامم..."
گوشه لبش رو گاز گرفت و با یه نگاه (نمیدونم راجب چی حرف میزنی) به سوبین خیره شد.
"خب؛ ظرفای اضافی رو بشور!"
یونجون متعجب خودش رو عقب کشید
"من چرا؟ خدمتکارا میشورن دیگه!"
سوبین نگاه خیره‌ای به یونجون انداخت و برگشت
"نیازی به کمک ندارم!"
یونجون بلافاصله سمت سوبین خم شد و از پیشبندش گرفت
"اه نه نه انجامش میدم"
سوبین سری تکون داد و دوتا پیاز پوست کنده رو تو دستاس یونجون گذاشت.
"این هارو خورد کن"
یونجون نگاهی به پیاز ها انداخت و اون ها رو روی تخته گذاشت.
"خوبه!"
با اعتماد بنفس یکی از چاقو های چیده شده رو برداشت.
(هاه چوی یونجون نشون بده چند مرده حلاجی)
به سختی یکی از پیاز های بزرگ رو از وسط دو نصف کرد و با دقت بهش خیره شد.
(خب...بدک نیست)
با حس سوزش چشمش و اشکی که از چشماش سرازیر شد، بزور از کانتر فاصله گرفت.
(اهه خیلیم بده)
سوبین با دیدن یونجون، متعجب دست از کار کشید و سمتش رفت
"یونجون شی؟"
─────────

Who Is Byun Baekhyun?Where stories live. Discover now