part 9

251 33 3
                                    

•رزی•

_وای جیسو چقدر میری و میای سرگیجه گرفتم!

جیسو: تو چرا انقدر گاوی؟هیچ نگاهی به ساعت انداختی؟؟! ساعت ۱۱ شبه! معلوم نیست جنی چه بلایی سرش اومده که تا الان برنگشته خونه!گوشیشم خاموشه! از استرس دارم خفه میشم بعد تو میگی سردرد گرفتم؟به پشم اقسام نقاط بدنم که سردرد گرفتی...

لیسا حرصی گفت:
_چ خبرتونه هی ور ور ور، رزی راست میگه دیگه، معلوم نیست کدوم گوریه بلایی سرش اومده باشه خودم پیداش میکنم میکشمش!

پوفی کشیدم و گفتم:
- با این چرت و پرتا هیچی درست نمیشه.. گوشیش خاموشه..باید پاشیم بریم دنبالش،هرجایی که به ذهنمون میرسه اونجا باشه..

لیسا با اخم پا شد و سوییشرت مشکیشو همراه با کلا مشکیش از روی دسته ی مبل چنگ زد و گفت:
-شما همینجا بمونین،لشکر کشی کنیم توی خیابون که هیچی درست نمیشه،
خودم میرم دنبالش میگردم،جیسو توهم به هرکی که فکر میکنی ممکنه جنی پیشش باشه زنگ بزن.

_بذار منم باهات بیام

لیسا:نمیش..

_نمیشه نداریم،وقتی میگم میخوام بیام یعنی میام، زر اضافه ام نزن.

بلافاصله بعد از تموم شدن حرفم منم سوییشرت سفیدمو تنم کردم و از خونه زدیم بیرون... به هرجایی که فکر می کردیم ممکنه اونجا باشه سر زدیم و گشتیم،ولی هیچ اثری ازش نبود،جیسو هم همینکه بهش زنگ زدیم گفت نتونسته ردی ازش پیدا کنه و با هیچکیم تماسی نداشته و پیش کسی نیس!
لیسا با حرص لگدی به سطل آشغال توی پیاده رو زد که چپ شد و همه ی ات و اشغالاش ریخت روی زمین...
کلاهشو از سرش در اورد و چنگی توی موهاش زد...برگشت سمتم و گفت:
_شاید اونجا رفته باشه،بعضی وقتا که میومدین خونمون همیشه باهم میرفتیم بیا بریم اون پارکی که نزدیک خونس رو هم بگردیم.

با تکون دادن سرم حرفشو تایید کردم و هردو با عجله راه افتادیم تا بریم سمت پارک که نمیدونم یه پسره از کجا در اومد جلوی لیسا که باهم برخورد کردن!

لیسا: هوووی...مگه کوری؟بدبخت وقتی میدونی انقدر وضعیتت خرابه یکم هزینه کن یه عینک برای چشمای چپت بخر که حداقل بتونی جلوی پاتو ببینی!

پسره : چه خبرته!؟ انگار چی شده، خودتم اگه چشماتو یکم باز میکردی اینجوری نمیشد، خودت چرا حواستو جمع نمیکنی؟شایدم چشمای تو کوره،ایشش.

و بعد از تموم شدن حرفش دستی به موهاش کشید..
چشمامو با حرص بستم.
خدایا الان این پسره ی ژیگول چی بود فرستادی تو این شرایط؟
مخصوصا وقتی که میدونی لیسا انبار باروته و فقط منتظر یه جرقس!
همونطور که فکر می کردم هم شد و لیسا مشت محکمی زد تو شکم پسره...
پسره جیغی کشید و خم شد..همینکه خم شد لیسا با ارنجش کوبید توی کمرش..
پسره پخش زمین شد و لیسا با لگد افتاد به جونش..بدبخت...
شونه های لیسا رو رفتم و گفتم:
-لیسااااا،بچه ی مردمو کشتی،اون که چیزی نگفت! لیسا ولش کن،ولش کن بهت میگم،
خر نشو..

Forever Young Where stories live. Discover now