part 36

245 34 1
                                    

هممون تو اتاق جیسو جمع شده بودیم فکر اون گربه از سرم بیرون نمیرفت

رو به لیسا گفتم:
-چرا نذاشتی برم جلو لیسا؟ ندیدی چجوری داشت با حیوون زبون بسته رفتار می کرد؟باید شکایتش کنیم! به جرم حیوان آزاری و کلاهبرداری

لیسا چیزی نگفت و به جاش جیسو گفت:
-اینجوری که شما میگین منم دلم واسش سوخت ولی بهتره خودمونو قاطی نکنیم!

جنی هم که....
بیخیالش، داشت با یه اهنگ جلوی اینه می رقصید و ادا درمیورد!

دوباره گفتم:
_اما رفتار اون چلغوز به دور از انسانیته!

لیسا که تا اون لحظه ساکت بود بالاخره سکوتشو شکست و گفت:
-منم با رزی موافقم،اونی اون گربه مریض بود،از شدت گرسنگی استخوناش معلوم بود...نمیتونم در برابر این متفاوت باشم!!
ولی تا قبل از فردا یه راه حلی پیدا میکنم، چون از حرفای مرده میشد فهمید اونی که قراره گربه رو بهش بدن فرد خوبی نیست!

جیسو دست به جیب بلند شد و با گفتن
هرکاری میخواین بکنین من فقط نگرانم اتفاقی بیفته براتون و... از اتاق زد بیرون.

تو چشمای لیسا زل زدم وگفتم:
-خودمون از پسش برمیایم! مگه نه؟؟؟

...
با لباسای سر تا پا مشکی وسط حیاط وایساده بودیم، خونه کله کچل دیوار به دیوار همینجا بود و میتونستیم بپریم توی حیاط.
نور چراغ قوه رو انداختم توی چشم لیسا که زود چشماشو بست و با اخم گفت:

-ببر اونور این لامصبو! کور شدم!

چراغ قوه رو اوردم پایین و اون ادامه داد:

-شیطونه میگه برگرد و برو جفت همین جیسو اینا بخواب!

متفکر گفتم:

_توی ۵ دقیقه سی و هفتمین باریه که داری اینو میگی!و اینکه تو اصلا زود نمیخوابی و نمیتونی به این راحتیا بیخیال گربه ها شی چون خیلی دوسشون داری!

لیسا چشم غره ای بهم رفت و لجبازی زمزمه کرد.
کلا از بچگی وقتی روی یه موضوع کلیک میکردم تا به اون چیزی که میخواستم نمیرسیدم اروم نمیگرفتم و راستش خیلی تعجب کردم که لیسا همراهیم میکنه،چون اگه دوست نداشت عمرا اگه با ادم راه میومد، عنتر خانوم نمیتونه از گربه ها بگذره.
دست انداختم تا از دیوار برم بالا که تعادلمو از دست دادم و به شدت افتادم زمین!صدای بلندی ایجاد شد، درد بدی توی کمرم پیچید که احساس کردم تکون بخورم بکینگ پودر میشم

لیسا کنارم زانو زد و پوکر گفت:

_زده به سرت؟ حواست کجاست همینجوری زارت میری بالا؟

لامپ یکی از اتاقا و سایه ی چهارشونه ای که پشت پنجره دیدم فهمیدم به فنا رفتیم.
لامپ اتاق جیهوپ بود و چون که همه ی پسرا باهم توی یه اتاق بودن فهمیدم که حتما صدارو شنیدن و تا کمتر از پنج دقیقه سر و کلشون پیدا میشه!
زود به لیسا علامت دادم که بریم پشت درختا گم و گور شیم چون اصلا خوشم نمیومد دلیل توی حیاط بودنمو با لباسای مشکی و خاکی و چراغ قوه و کوله پشتی اونم ساعت ۳ نصف شب به چند تا گودزیلا توضیح بدم!

Forever Young Where stories live. Discover now