part 10

259 33 0
                                    

•رزی•

گارسون بعد از نوشتن سفارشامون گورشو گم کرد و ماهم مشغول چرتو پرت گفتن شدیم.
بعد از اینکه کلی حرف زدیم و گشنگی کشیدیم، غذامونو اوردن.
فوری زودتر از همه ظرف غذاها رو کشیدم طرف خودم و خیمه زدم رو غذام، تا جایی که میتونستم چابستیک و قاشق رو پر می کردم و هل می دادم تو دهنم، بچه ها همشون با چشمای گرد زل زده بودن بهم...خب چیکار کنم؟ گشنم بود.
بالاخره دست از خوردن من با چشماشون برداشتن و مشغول غذای خودشون شدن، زودتر از همه من غذام رو تموم کردم و نگاهم رو ظرف غذای جنی مونده بود که نصفشو خورده بود و نصف دیگش مونده بود.

-جنی دیگه نمیخوری؟

جنی: نه

لبخند خبیثی زدم و ظرف غذاشو کشیدم طرف خودم و افتادم به جونش...

جنی بهت زده گفت:
_موندم چطور وقتی عین گاو میخوری چاق نمیشی؟!

توجهی به حرفش نکردم چون دهنم پر بود نتونستم جوابشو بدم زر زیاد می زد اگه عین خر ورزش نمیکردم الان بشکه بودم.
بعد از اینکه نصف غذای جنی رو خوردم، دوباره نگاهمو روی میز چرخوندم جیسو که خاک تو سرش خودش از من گشنه تر بود اونم با کلی امید به ظرف من نگاه می کرد که با دیدن خالی بودنش عن شد.

برگشتم سمت لیسا که با اخمای توهم گفت:
- فکرشم نکن! حتی اگه گرسنمم نباشه نمیذارم مال منم بخوری!

جیسو یهو طلبکار برگشت گفت:
- مال جنی هم خوردی دوست داری اونم مال تورو بخوره؟!

با چشمای گرد بهش زل زدم و جنی اروم زمزمه کرد:
_چه بخور بخوری شد!

یکم به مفهوم حرفش فکر کردم و هممون باهم زدیم زیر خنده، تصمیم گرفتیم بازم یکم بشینیم و حرف بزنیم بعدش بریم، چون انقدر خورده بودیم که اصلا توان راه رفتنم نداشتیم...چند دقیقه بعدش با گفتن من میرم دستامو بشورم سمت طبقه ی پایین راه افتادم.
ما طبقه ی بالای رستوران نشسته بودیم و سرویس بهداشتی طبقه ی پایین بود، همینکه پامو رو پله ی اخر گذاشتم نگاهم رو قسمتی خشک شد...
چیزی که میدیدم رو باور نداشتم..
همون چهار تا پسر بیشعوری که تو مدرسه با ما درگیر شدن نشسته بودن دور هم و مشغول بگو بخند بودن.
اخمامو توی هم کشیدم همون لحظه نگاه پسره رو من زوم شد، اونم خشکش زد، فوری مسیرمو سمت سرویس بهداشتی کج کردم و زیر لب به زمین و زمان فحش میدادم.
زود وارد سرویس شدم و دستامو شستم،
بعد از شستن دستام فاز برداشتم و توی آینه به خودم نگاه کردم و گفتم:
-قوی باش، تو میتونی ، تو شکستشون میدی!تو انتقام خون بچتو میگیری.

با افتخار به خودم خیره شدم و پس دو سه دقیقه یادم افتاد که اصلا من بچه ندارم!
نرسیده به در خروجیه دستشویی یادم افتاد که چه جالب شوهرم ندارم!
تو سری ای به خودم زدم و از در دستشویی زدم بیرون،هنوز دو سه قدم بیشتر برنداشته بودم که محکم کوبیده شدم به دیوار .
چشمای عجیب اون پسره جیمین، تنها چیزی بود که تونستم اون لحظه تشخیص بدم.
این گاوم که هی منو فرت فرت می کوبید به دیوار!

Forever Young Where stories live. Discover now