part 22

235 32 0
                                    


•جیسو •

حدود ۴۰ دقیقه بعد به عمارت رسیدیم، بعد از پیاده شدن از تاکسی پاورچین پاورچین راه افتادیم که بریم تو، نگهبانای خونه توی اتاقک کنار درخوابشون برده بود! عجبااااا!
نگاه کن ما به کیا اعتماد می کنیم!
با کلیدی که از توی جیب یکی از نگهبانا برداشتیم درو باز کردیمو رفتیم داخل، بعد از باز کردن در هال نفسمونو اروم بیرون دادیم و خواستیم فوری بریم بالا که...

خانم پارک: کجا با این عجله خانوما؟ یکمم به من افتخار همنشینی بدین.

با شنیدن صداش خشکم زد !
چنان سکوتی سالنو گرفته بود که صدای اب دهنیم که رزی قورت داد و هم شنیدم!!

هممون با سر افتاده برگشتیم سمت خانم پارک که این دفعه داد بلندش سکوت عمارتو شکست:
-حالا منو گول می زنین؟ سر خود نصف شبی پا میشین میرین بیرون؟؟ خانواده هاتون شمارو سپردن دست من، فکر نکنین حالا که اومدین سئول دیگه آزادین!
از این به بعد براتون دوتا بپا میذارم همه جا باهاتون میان و حواسشون بهتون هست، این تنبیهتونه تا وقتی که آدم بشین و من خودم تشخیص بدم که دیگه نیازی به بپا ندارین! حالا هم همتون برین توی اتاقاتون، سریع .

با تعجب به همدیگه نگاه میکردیم که با صدای خانم پارک فوری خودمونو به طبقه ی بالا رسوندیم بدون هیچ حرفی پریدیم توی اتاقامون!
انقدر خسته بودم که اگه روی زمینم دراز می کشیدم خوابم می برد، اما در حموم چنان چشمکی می زد و چراغ سبز نشون می داد که نتونستم ازش بگذرم!

"صبح روز بعد"

برای اخرین بار شونه رو روی موهام کشیدم و سریع بستمشون، یه پالتو بلند کرم زیرش تاپ مشکی با شلوار مشکی پوشیدم ،عینکامو زدم ساعتمم بستم و فقط یه کرم با رژ هلویی رنگ زدم، بعد از انجام عملیات خودکشی تو عطر کولمو روی شونم انداختم و از اتاق زدم بیرون که با دخترا بگازونیم سمت دانشگاه...
لیسا ، رزی ، جنی هم از اتاقاشون در اومدن.
بدون حرف از پله ها رفتیم پایین، چرا خودمونو عن می کردیم نمیدونم!
خانم پارک روی مبل نشسته بود و کتاب می خوند، صبح بخیری بهش گفتیم که با تکون دادن سرش جوابمونو داد،
ایح...
توجهی نکردم و زود خودمو رسوندم به اشپزخونه،
جنی مثل ادم نشست و مشغول نوتلا مالیه تست شد، لیسا یه چای داغ برای خودش ریخت ، منو رزی هم که قهوه میخوردیم ... بعد از خوردن صبحونه، بازم ما لال شده بودیم و حرفی نمی زدیم.

بلاخره از خونه زدیم بیرون بریم دانشگاه
که دوتا پسر غول پیکر و گنده وایساده بودن جلوی در و انگار منتظر ما بودن.
با تعجب شروع به ارزیابیشون کردم،هردوتاشون کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید پوشیده بود خیلی جذاب بودن پدرسگا پوستشون سفید بود و موهاش مشکی اون یکی هم بلوند چشماشون مشکی و لبای قلوه ای..خدایا منو بگیر تا پس نیوفتادم!
همینجوری محوشون بودم به خودم اومدم و نگاهمو ازشون گرفتم.
خاک تو سرم! انگار نه انگار نامزد دارم نشستم اینجا دارم هیزی می کنم!!
رزی زود خودشو کشید جلو و گفت:

Forever Young Where stories live. Discover now