part 67

252 37 0
                                    

•جنی•

این ذلیل شده ها از جاشون بلند نمیشدن
با حرص گفتم:

_خسته شدم بخدا،از صبح منه بدبخت افتادم دنبالتون که بیدارتون کنم یه زحمت به خودتون نمیدین که!

جیسو با غرغر گفت:
_نمیخواااام،دیشب که خیر سرتون میخواستین تا صبح خوش بگذرونیم،اون احمقا ازعمد این یه شبو زود گرفتن خوابیدن،شماهم خوابیدین هیچ کاریم نکردیم!همه ی خوراکیاهم موند...الانم که میخواین برگردین!خوشمم نمیاد زیاد اینجا باشم چون مسافرت هول هولکی ای بود اما واقعا دوست ندارم به خاطر دانشگاه برگردم.

رزی: کم غر بزن دیگه...بهترین موقعیته.
مینهیون و یوجین برمون میگردونن،اتفاقیم برامون نمیوفته.خوراکیارم میبریم عمارت میخوریم،جین کم نذاشته!

با حال زار گفتم:
_بچه ها سرم گیج میره،هنوز نرفته حالت تهوع گرفتم!

رزی: حامله ای؟

لیسا: خفه شو،چی چیو حامله ای!

فوری از خجالت سرخ شدم و سرمو انداختم پایین.
بعد دو دقیقه سرمو با لبخند کوچیکی آوردم بالا که با دیدن نگاهای پر شک و تردید بچه ها خشک شد.
با تقه ای که به در خورد و صدای تهیونگ که میگفت جنی اماده نشدی لیسا سرجاش وایساد و منم بدو بدو رفتم سمت در،خدایا شکرت به موقع تهیونگ رو فرستادی!
درو باز کردم و سریع یه لبخند گنده زدم:

-بله عزیزم؟؟

تهیونگ لبخندی زد و گفت:

_هیچی گفتم که زودتر اماده شین ماهم دیگه داریم راه میوفتیم.

سرمو به نشونه باشه تکون دادم که با گفتن عجله کنید دسته ی چمدونشو که کنارش بود کشید و با خودش برد پایین.

برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_زودتر اماده شین دیرمون نشه.

جیسو:خودمون شنیدیم!

به لیسا نگاه کردم که همونطور که ساکشو جمع میکرد با چشماش برام خط و نشون می کشید!
رزی با چشمای خوابالود یه تیشرت سفید گشاد که عکس گاو روش بود تنش بود یه شلوار صورتی گشادم که پاچه هاش رفته بود زیر پاش پوشیده بود و یه سویشرت زرد رنگم از نا کجا اباد پیدا کرد پوشید رو تیشرتش!
بعدم رو تخت ولو شد!
این که جون نداره حتی ساکشم جمع کنه!
پوفی کشیدم و رفتم سمت وسایلاش تا براش جمعشون کنم،چقدر تنبل بود.

_خداروشکر که داریم میریم حوصله این پایینیارو نداشتم.

رزی بین خر و پفش گفت:
_خیلیم باحال بودن که...

لیسا: خیر سرش مثلا خوابه،گوشش همیشه همه جا هست!

جیسو:راستی بچه ها، اون آیدله یونگی هست که اومده پیش پسرا

لیسا:خو؟

جیسو: حس میکنم از بقیه پسرا اخلاقش بهتره رفتم پایین چیزی بخورم دیدمش حالمو پرسید و گفت مواظب خودم باشم!

Forever Young Where stories live. Discover now