part 18

224 25 1
                                    


•لیسا•

-زر زر نکن ببینم....توی بیشعور از عمد برای من زیرلنگی گرفتی که بخورم زمین بعد حرفم میزنی؟ من اگه تورو ادم نکنم که لیسا نیستم، باورم نمیشه بازم مجبورم سایه ی نحستو روی زندگیم تحمل کنم!

جونگکوک خنده ی بلند و کاملا عصبی ای کرد و گفت:
_پس فکر کردی من خیلی خوشحالم که بازم با توی کوچولوی عصبی مواجه شدم؟؟ اخه من تورو فوتت کنم که باد میبرتت.

پوزخندی زدم و گفتم:
-تو بپا خودتو به باد ندی،من اصلا وقت و حوصله ی کل کل با تورو ندارم،فقط هیکل گنده کردی وگرنه توی مخت هیچی نیست!

سرم رو نزدیک تر بردم و گفتم:
-نمیخوای بلا هایی که قبلا سرت اوردم تکرار کنم میخوای؟

جونگکوک دستی به موهاش که بازم بلند شده بودن کشید و عصبی گفت:
_حماقت سه سال پیش که همون موقع نکشتمت رو یادم نیار! اون موقع هم خر شدم اصلا به یه ادمی مثل تو اهمیت دادم!

برزخی غریدم:
_ حداقل خر شدنتو قبول داری! در ضمن متاسفم که تو برا من در حد همون خاک ته کفشمم اهمیت نداری! تو انگار برای من فقط یه مزاحمی که قراره از صحنه ی روزگار خودم محوت کنم که انقدر ادعا نکنی فهمیدی؟؟

جونگکوک بهم نزدیک تر شد و گفت:
_خیلی مشتاقم بدونم میخوای چیکار کنی؛منتظرما...زیاد منتظرمون نذاررر.

رزی: شما واقعا روانی این..

تهیونگ طبق معمول با یه نیشخند رو مخ کنار جیمین وایساده بود و جیمین که دست به جیب به یکی از میزا تکیه داده بود گفت:
-خوبه که میدونی، با روانیا درگیر نشین بد میبینین.

رزی پوزخند پر صدایی بهش زد و روشو برگردوند.

یکی از پسرای توی سلف گفت:
-بچه ها به گوش حراست میرسه ها.

جونگکوک عصبی عربده زد:
_جهنم

بعد از زدن حرفش با عصبانیت زدن بیرون.
برگشتم سمت بقیه افراد توی سلف و وقتی نگاهاشونو دیدم داد زدم:
-فیلم سینماییه مگه؟ سرتون تو کار خودتون باشه انقدرم به ما زل نزنین فهمیدین؟؟

کولمو برداشتم و زدیم بیروندم در سلف جیسو وایساده بود، از قیافش معلوم بود همه چیو دیده.
با بچه ها راه افتادیم و روی نیمکت توی حیاط نشستیم، هنوز پنج دقیقه تا شروع کلاس مونده بود،
پوف کلافه ای کشیدم، ببین اخه چجوری چیز زدن توی روز خوبم! اینم از دانشگاه ...
خدایا اخه بعد سه سال چجوری؟؟واقعا چرا؟
کلاسامون که یکی نبود،خب اینکه معلومه چون اونا از ما زودتر اومدن دانشگاه و دو سه سال بزرگترن، توی حیاط چرا متوجهشون نشدیم؟!
..

•جنی•

رزی: جیسو خدایی درو قفل کردی بهش؟ مردم تو اینچنین مواقعی محو طرف میشن این دیگه چقدر هنگه.

لیسا: اتفاقا کارش خیلیم عالی بود...رزی مگه یادت رفته اینا چقدر بیشعورن؟بهترین بلا رو سرش اورد.

جیسو شونه ای بالا انداخت و گفت:
_پاشین بریم‌ برا ناهار

لیسا و جیسو وارد اشپزخونه شدن و نشستن سرجاشون، منم بعد از گذاشتن غذا ها سر میز نشستم پیششون.
خانم پارک هم بدون حرف نشسته بود و چیزی نمیگفت! همینکه دستمو بردم تا برای خودم غذا بردارم دیدم ظرف غذا ها خالیه!
با چشمای گرد به بشقاب همه نگاه کردم، بشقابا همه خالی بود به جز بشقاب رزی!
وای خدا چرا این انقدر میخوره؟؟
با حرص اسمشو صدا زدم که با همون لب و لوچه ی روغنی و لپای باد کرده گفت:

_ هااا؟

-چرا عین گاو میخوری؟؟ الان دوباره باید پاشم غذا بیارم، اخرش از دست تو من سر به بیابون میذارم.

دستشو به معنای برو بابا تکون داد و یه مشت برنج چپوند تو حلقش و پشت بندش هم یه چابستیک گیمباپ و بلافاصله بعدش یکم گوشت خورد!
همیشه موقع غذا خوردن وقتی کلی مخلفات سر میز میدید با هر چابستیک از همشون میذاشت توی دهنش تا به قول خودش امتیاز اون مرحله رو از دست نده...

خانم پارک با جدیت گفت:
_رزی! این چه طرز غذا خوردنه؟چرا اینجوری میخوری؟اصلا نباید اندامت بهم بریزه!
حق نداری بیشتر از نصف ظرفت چیزی بخوری فهمیدی؟

رزی مات و مبهوت با دهن نیمه باز به خانم زل زد و حرص و حسرت رو می شد توی چشماش خوند!
خر کیف بلند شدم و غذا هارو اوردم و بعدش دوباره نشستم.
منو لیسا و جیسو تا اندازه ای سیر شدیم.
خانم پارک زودتر از همه هم تموم کرد و میزو ترک کرد..
رزی هم که دید خانم پارک رفته کل غذاشو تموم کرد و باقی مونده ی غذا رو دوباره خالی کرد توی بشقابش و اونم خورد!
دیگه به این کاراش عادت کرده بودیم برای همین تعجب نکردیم.
بعد از خوردن غذا، منو جیسو ظرفا رو جمع کردیم و گذاشتیم توی سینک تا خدمتکار بشوره، رزی که همیشه توی اینجور مواقع میرفت تو دستشویی که در بره..لیسا هم نادیدمون می گرفت و سوت زنان از زیر کار در می رفت!

...

•جیسو•

بعد از جمع کردن ظرفا نشستیم رو مبل و چند دقیقه عین اسکلا به هم زل زدیم.
همینطوری به همدیگه نگاه می کردیم که رزی پاشد و فلششو زد به تی وی و یه اهنگ بمب پخش شد،می دونستیم با صدای اهنگ خانم میاد پایین و تک تکمونو جر میده
ولی خب خیلی وقته نیومدیم وسط با اهنگ بخونیمو و مسخره بازی در بیاریم ..
منم که بی جنبه!
بلند شدم و شروع کردم به رقصیدن..
همچین بالا پایین رو تکون می دادم و با ناز می رقصیدم که آب از لب و لوچه ی دخترا راه افتاده بود!..
لیسا هم ک کلا یه دنسر حرفه ای بود...
اون واقعا اگه به رویاش میرسید الان کلی جایزه گرفته بود!
یه چیزیم بگم بین خودمون بمونه!
کثافت با یبار دیدن رقصا کامل یادشون میگیره و بهتر از هممونم بلد بود...
جنیم که کلا عاشق رقص بود و کمر باریکی داشت هر وقت میرقصید خیلی خواستنی میشد...
رزی رقصش خوب بودا، ولی تا میرقصید انگار یهو برق می گرفتش که خود به خود می زد به فاز مسخره بازی و هرهر خندیدن، کلا نیشش رو نمیتونستیم ببندیم، اون حتی به ترک دیوارم می خنده...
هر چقدر که جنی و لیسا پیش بقیه جدی و اخمو بودن ولی پیش ما روانی و دیوونه بودن و ته خنده..جوری که هیچکسی تا وقتی باهاشون صمیمی نشه نمیتونست بشناستشون با هیچکیم زود صمیمی نمی شدن..
رزی هم مثل دیوونه ها کلشو تکون می داد و موهاش و پریشون می کرد!
اینا اگه عروسی کنن بخوان توی عروسیشون برقصن که آبرو ریزی میشه.
با صدای داد خانم پارک از فکر در اومدم و هممون با رنگ و روی پریده وایسادیم و به صورت برزخیش زل زدیم.

Forever Young Where stories live. Discover now