part 41

233 31 1
                                    


جونگکوک ابرویی بالا انداخت و گفت:

-سلیطه خانوم داشت سخنرانی می کرد!

نگاه هممون در صدم ثانیه برگشت سمت لیسا که با حرص بالشتی که زیر لوکا بود رو کشید، موهای لوکا سیخ شد و جیغی کشید اما لیسا بی توجه بالشتو پرت کرد سمت صورت جونگکوک که با یه دست گرفتش و لیسا گفت:

-سلیطه اون دخترای بی شرفین که شبا میان...

جونگکوک همون بالشتو پرت کرد سمتش که لیسا با دست گرفتش و جونگکوک گفت:

_فعلا تنها سلیطه ای که میشناسم تویی، چون دخترای وحشیو دوست ندارم!

لیسا دیگه دود از کلش داشت بلند می شد!

لیسا:من اگه یه روز بیام پیشت قطعا با یه چاقو اومدم که دل و رودتو در بیارم، نکنه فکر کردی همه مثل خودتن شغل شریف دوست دختراتو به من نچسبون!

حالا خوبه تو تمام مدتی که جونگکوک رو میشناختیم دختری کنارش نبودا!

این دفعه رزی ریلکس بالشتو از دست لیسا گرفت و گفت:

-توی این عمارت یا جای ماست یا جای شما!

بعد از زدن حرفش با هدف گیری دقیق بالشتو سمت جیمین پرت کرد که خورد بهش

جیمین با اخم چشم غره ای بهش رفت و گفت:

_تقصیر منو این خره،که به شماها کمک کردیم!

انگشت اشارشو سمت جونگکوک گرفته بود!

بچه ها تعریف کرده بودن که برای نجات دادن لوکا اینا کمکشون کرده بودن.
جونگکوک یکم به انگشت جیمین خیره شد و در اخر انگشتشو گرفت و چنان پیچوند که جیمین کبود شد.

جونگکوک: من دوست دارم ولی خر باباته!

به زور جلوی خودمو گرفته بودم که از خنده نترکم ولی اخرش تیکه ی خودمو پروندم:

-اینا با خودشونم درگیرن!

جین تیز نگام کرد و گفت:

-عه توهم اینجا بودی؟چه جالب فکر می کردم از تو دستشویی پیدات بشه! ولی مثل اینکه مقام خودتو به اون یکی رفیقتون( جنی ) سپردی!

لبخندم خشک شد و منم زود پا شدم و گفتم:

_ اتفاقا توی دستشویی بودم تورم اونجا دیدم ولی سیفونو که کشیدم دیگه نبودی منم احساس تنهایی کردم اومدم بیرون!

رزی باخنده لایک نشونم داد و جین با اخم نگام کرد

جین: توی حمومم احساس تنهایی میکنی بیام پیشت؟

♢رزی♢

چقدر منحرف بود این جین!

ولی عجب حرف کلفتی زدا دوست داشتم به اونم لایک نشون بدم!

جیسو: نه اونجا دوستام هستن مرسی

بعد از زدن حرفش لبخند ملیحی زد اما تا نگاهش به ما که خشکمون زده بود افتاد انگار تازه فهمید چه گوه خوشرنگی خورده محکم کوبید روی دهنش! اگه دامن داشتم زیر چشماش میگرفتم چون داشتن میوفتادن! جونگکوک که کلا روشو گرفته بود اون طرف،جینم که با صدای بلند داشت میخندید،جیمینم هم چشماش پر از خنده بود و تهیونگم که از اتاق رفت بیرون

Forever Young Where stories live. Discover now