part 11

242 31 0
                                    

صدای جیغ و داد بچه ها رو مخم بود و هر لحظه بیشتر عصبی میشدم،نگاهم که به گوشت یخ زده و نسبتا بزرگی افتاد جرقه ای تو سرم زده شد.
از قسمت استخون گوشتو گرفتم و نزدیک پنجره شدم،گوشت انقدر یخ زده بود که فرقی با سنگ نداشت!
تمام زورمو جمع کردم.
گوشتو محکم به طرف شیشه پرت کردم و با صدای خورد شدن شیشه سر و صدا ها خوابید...
چون شیشه بالا بود جیسو زود خم شد و گفت که از روی کول اون بپریم بیرون.
اول من رفتم و دست لیسا رو گرفتم مثل سنگ خشک شده بود باید فوری امپول مخصوصش بهش تزریق میشد ...
جنی هم با چشمای گریون اومد بیرون و بعدش دستای جیسو رو گرفتیم و کشیدیمش بالا...
سر و وضعمون داغون بود و بیشتر نگرانیمون بابت لیسا بود. یکی دوسالی بود که اینجوری نشده بود و الان دوباره بیماریه لعنتیش برگشته بود .
فوری خودمونو به خیابون رسوندیم و بعد از گرفتن ماشین لیسا رو رسوندیم بیمارستان، پرستارا فوری بردنش ...
...

•جیسو•

هممون بدون غرور گریه می کردیم، اونم برای بهترین شخص زندگیمون.
کسی که با همه ی کتکایی که ازش میخوردیم؛ با همه اخماش؛با همه ضایع کردناش و کاراش بازم دوستش داشتیم.
ناراحت و دلگیر نشسته بودیم روی صندلیای بیمارستان و منتظر یه خبر از لیسا...یه ساعت گذشتو خبری نشد..

رزی: نگا کن توروخدا!
لشکر شکست خورده!چرا اینجوری غمباد گرفتید؟ دوست دارین لیسا با این حال ببینتتون ؟هوم؟ مگه ما قبلا این حال لیسا رو ندیدیم؟
نباید روحیمونو ببازیم که! باید قوی باشیم...
و کسی که باعث این حال لیسا شده رو بدبخت کنیم! فهمیدین؟ حالا هم که زنده ایم و فرصت زندگی داریم و یبار دیگه میتونیم طعم خوشمزه ی این ساندویچ لعنتیو حس کنیم بگیرین کوفت کنین!

چشماش غمگین بود ولی لحنش عجیب اثر داشت که منو جنی به خودمون اومدیم و اشکامونو پاک کردیمو خندیدیم.
دو ساعت بعد دکتر اومد و گفت که لیسا بهوش اومده و حالش کاملا خوبه و میتونیم بریم ببینمش.
با گفتن این حرف دکتر با خوشحالی و خنده وارد اتاق شدیم و جنی داد زد:
-امپراطور وارد می شود!تعظیم کنید.

لیسا با خنده یکم سرشو خم کرد و دستشو گذاشت کنار سرش و گفت:
-خوش اومدین قربان!

دلمون واسش ضعف رفت!
این بین دکتر یه دقیقه اومد بیرون و چند تا سوال درباره ی سابقه داشتنش و همه چی ازمون پرسید که رزی جواب داد،حالش ازما یکم بهتر بود، نه اینکه ناراحت نباشه نه!
چون رزی همیشه رو لبش خنده بود،همیشه شاد بود و درداشو می ریخت تو خودش و همیشه میخندوندمون!
جنی هم کل ناراحتیشو با چشماش و صدای غمگینش نشون می داد و یه جاییم پیدا می کرد سرشو میذاشت روش و چشماشو می بست!
توی مدرسه هم یهو دلش می گرفت، سرشو میذاشت روی میز و با هیچکی حرف نمی زد تا دو سه ساعت.
الانم نشسته بود روی صندلی و پاهاشو بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود رو زانوهاش...
منم وقتی حالم بد میشد یه گوشه مینشستم فقط گریه میکردم زیاد پیش دخترا گریه نمیکردم همیشه تنهایی گریه میکردم ادم ضعیفی نبودم ولی گریه تنها راهم بود تا خودمو خالی کنم.

Forever Young Where stories live. Discover now