part 12

236 32 2
                                    

•لیسا•

-جنی برووو!

جیسو: عشوه یادت نره!

جنی هومی گفت و سمت پسره قد کوتاه و عینکی که همکلاس پسرا بود راه افتاد...
جنی راهشو سد کرد و با یه حالت نسبتا خجالتی و لوس و مهربون باهاش شروع به حرف زدن کرد!
ما خودمونم پشمامون ریخته بود چه برسه به پسره!!
همینطوری مشغول ور زدن بودن.
پسره مثل اینکه خوشش نمیومد بره چون، همش حرف می زد و خیره خیره جنی و می پایید.
حدود 10 دقیقه بعد جنی با دو به طرفمون اومد و گفت:
_بریم سوار ماشین شیم تا بهتون بگم چیااا که نشنیدم!
همگی سوار ماشین رزی شدیم و جنی شروع کرد:
-این پسره که الان رفتم پیشش راستش فکر نمی کردم چیزی بروز بده ولی داد! گفت کسی نیست که این پسرارو نشناسه و از اون مایه دارای روزگارن و تا حدی خطرین که مدیر مدرسه هم ازشون می ترسه! خونه ی مجردی مشترک ندارن ولی بعضی وقتا تو خونه ی پدر جیمین که همیشه تو مسافرت های خارجیه میمونن! گفتش که کیم سوکجین سال اخریه ولی بقیشون سال دومین.
اینم گفت که توی یه پارکی پاتوق دارن و اخر هفته ها اونجا جمع میشن...آدرس پارکو همراه با شمارش ازش گرفتمو رفت! بهش پیام میدم امشب کلی اطلاعات جدید ازش میکشم بیرون!

رزی: اینجوری که اون تورو با چشماش خورد من که فکر نمی کردم متوجه ی حرفات بشه اصلا!
و پقی زد زیر خنده و جنی دهنتو ببندی نثارش کرد و گفت:
_پس فردا اجرای عملیات داریم!

جیسو: آخیش، پس تا این دوروز یکم استراحت میکنیم!

رزی: و شایدم نقشه های بهتری کشیدیم!

لبخند خبیثی زدم و نیشخند رزی نشون از خوندن افکارم می داد!

مشت نه چندان محکمی به شونش زدم و گفتم:
_بریم یکم بگردیم بعدشم برگردیم خونه!

همشون موافقت کردن و راه افتادیم. همینجوری که قدم می زدیم زیر لب اهنگ میخوندم..
بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردیم و نشستیم

جیسو: رزی کجا رفت؟

_ دستشویی

جنی : بچه ها چرا جدیدا انقدر میره دستشویی؟

با اخم گفتم:

-به دلیل داشتن دستشویی

خندشون گرفت و جیسو با گفتن من میرم خوراکی بخرم به سمت دکه ی گوشه ی پارک راه افتاد..
.
.
•جنی•

_اون که گفت اخر هفته! پس چرا ما پا شدیم الان اومدیم اینجا؟

جیسو همونطور که بستنیشو میخورد جواب داد:

_خواستیم ببینیم اصلا این پارکه چجور جاییه،واسه خودمون اومدیم همینجوری،نگفتیم که پسرا اینجان..

لیسا: ولی شاید باورتون نشه اونا واقعا اینجان..

هممون با بهت سرمونو کج کردیم و نگاهمون به پسرا افتاد که نشسته بودن.
پس امروز هم اینجا بودن و نیاز به صبر کردن نبود.

Forever Young Where stories live. Discover now