گوشیو دادم دست نفس و یه بازدم عمیق کردم.اونم همینطور.انگار تو تموم این مدت هر دومون نفسامونو نگه داشته بودیم.بهش آروم نگاه کردم و منتظر بودم اون اول یه چیزی بگه
نفس : خب.....اسکرین شات بگیر بذاریم فن پیج
یه لبخند بزرگ و شیطانی روی صورتش معلوم شد
_نههههههه.امکان نداره
خندش تقریبا جمع شد و با تعجب منتظر بود ادامه بدم
_مال خودمه.با هیچ کس شریکش نمیشم.بعدشم چرا باید اینکارو بکنیم؟میدونی که میگن فوتوشاپه و این جور حرفا.بیخیال اعصابمون خورد میشه.تازه به نظرم خودشم دوس نداشته باشه این حرفاش پخش شه
نفس: اما میدونی چقد فالور میگیریم؟کلی لایک میخوره
_نه بیخیال.به اعصاب خوردیش نمی ارزه
نفس: باشه....ولی حیف زود تموم شد.کاش بیشتر حرف میزدین
_وای نه.اگه یه کلمه دیگه میگفتم گند میزدم.همین که فحشش ندادم کلیه.کلی کنترل کردم خودمو
سعی کردیم بلند بخندیم اما استرس توی وجودمون باعث شد یه صدای شبیه سرفه از دهنمون بیاد بیرون.بعد از چند دقیقه بلند شدیم رفتیم بیرون که به مامان نشونش بدیم
_ماماننننننن.ببین بالاخره به آرزوم رسیدم.جواب داد
مامان: کی؟
نفس: وان دی دیگه.داشتیم با هری حرف میزدیم
نگاه عاقل اندر سفیهش توی چند ثانیه به یه نگاه با اعتماد به نفس تبدیل شد
مامان: واقعا؟ چه جالب منم تو این فاصله داشتم با جورج حرف میزدم.حالتو پرسید اتفاقا
من و نفس به هم نگاه کردیم.تا جایی که من یادمه ما تو فک و فامیل جورج نداریم
_جورج کیه؟
مامان: کلونی دیگه.
چند ثانیه طول کشید تا آنالیز کنم دقیقا منظورش چیه اما بعدش صدای خنده سه تامون سالونو پر کرد
_مامان اذیت نکن.به خدا راست میگم.ببین
گوشیو بهش نشون دادم.یه ذره اولش چشاش گرد شد اما بعد گفت:هکش کردن
_چرا انقد سرسختانه میگی خودش نیست؟
مامان: چون با این چرت و پرتایی که تو گفتی من جاش بودم بلاکت میکردم چه برسه به اینکه جوابتو بدم
_راست گفتم دیگه.همش واقعیته
مامان: برین درستونو بخونین.دلتونو به این چیزا خوش نکنین
نفس: نه بابا خوش چیه؟فقط هیجان زده ایم
مامان: نباشین.اینا به ما ها محل نمیدن
_مامان بیخیال...نفس بریم
رفتیم بالا رو تخت اتاق من نشستیم
_چرا اینجوری میگه؟ذوقم کور شد
نفس: نباید از اولم نشون میدادیم بهش.حالا بیخیال.وای مانیا میخوام جیغ بکشم.یعنی واقعا ما با هری استایلز حرف زدیم؟؟؟
_آرههههههه.اما کاش لیام بود
نفس: نایل بود.البته من با نایل حرف میزنما.جنابعالی سکوت میکنین
_من تا لیامو دارم به نایل جنابعالی نگاه نمیکنم.خیالت تخت
بعد از اینکه 4 بار دیگه کل مکالمه رو خوندیم تصمیم گرفتیم بریم سر درسامون.نفس فردا امتحان داشت و منم کلی کار داشتم.کنکور دردسره.فقط میخوام تموم شه هرچه زودتر.دیگه خسته شدم
ساعت 1 ظهر شد.اصن انگار دنبال عقربه ها کردن.تند تند دارن میدوئن.صدای مامانم توجهمو جلب کرد
مامان: مانیا؟ نفس؟
《بگو که نهار حاضره》
مامان: بیاین نهار
کاش یه چیز دیگه میخواستم از خدا
نهارو که خوردم با نفس رفتیم تو اتاقش و کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم.نفس 6 سال از من کوچیکتره اما انگار نه انگار.همه چی منو میدونه و منم مال اونو.البته بگم که یه دوره ای ما روزمون بدون دعوا شب نمیشد.اما نمیدونم از کی به بعد دیگه شدیم بهترین برای هم.بیشتر از خواهر.محرم راز و دوست و همه چیز هم.نمیدونم چه شکلی دلمون میومد با هم دعوا کنیم اما خوشحالم که الان اینجوری ایم
ساعت 4 شد و وقت درس خوندن
_من میرم
نفس: خب کتاباتو بیار اینجا بخون
_آخه ما با هم باشیم درس نمیخونیم.خودتم میدونی.فردا هم امتحان داری.قرارمون ساعت 5 همینجا
این آخرشو با صدای تبهکارا گفتم و از اتاق اومدم بیرون و درو بستم اما شنیدم که با ریتم میگفت: قرارمون یادت نره.دیر نکنی منتظرم
بلند خندیدم و رفتم توی اتاق خودم
گوشیمو چک کردم و وقتی مطمئن شدم خبری نیست رفتم باز نشستم سر اون همه جزوه و کتاب
نمیدونم شاید من غیر عادیم.آخه اگه هر کی جای من بود وقتی هری جواب دی امشو میداد کلی خر ذوق میشد و خودکشی میکرد.اما من واقعا اینجوری نبودم.خوشحال بودم اما نه به حد کافی.نفسم همینجوری بود.من چشمم به جز لیام کسیو نمیدید.نفسم به جز نایل.البته که منم مثل هر دختر دیگه ای از سوفیا باید بدم بیاد و بهش حسودی کنم اما حس میکنم حس من به سوفیا فقط یه حسادت ساده نیست.سوفیا زشته.هیکلش بده و قیافش غیرقابل تحمله و عاشق لیام نیست.نه اونجور که لیام عاشقشه.من 18 سالمه و خوب این حسو میشناسم.وقتی یه دختر عاشق یه پسره اونجوری نگاهش نمیکنه.چشماش برق میزنه.خوشحالی تو تک تک سلولاش دیده میشه.دقیقا مثل النور.جوری که به لویی نگاه میکنه
《بیخیال.اون که به تو نمیرسه چرا الکی انقد بهش فکر میکنی؟》
میدونم مغز جان فقط فکر کردم.ببخشید الان میرم سر درس
***
هوفففففففف
خسته شدم.ساعت 7 شد
ای بابا بازم یادم رفت.به قول مامان صدامو انداختم تو کلم و گفتم: نفس؟؟پاشو بیا اینجا
نفس: گمشو بابا.قرارمون یادت رفته طلبکارم هستی؟؟
_خب تو میومدی
نفس: در اتاقت قفله خانم پین
لبخندش موقع گفتن کلمات کاملا واضحه.پاشدم رفتم پیشش و همینطور که در اتاقشو باز میکردم رفتم اینستا
_ببین شوهرت پست گذاشته
نفس: بله دیدم.شوهر تو هم گذاشته
_اواااا.قربونش برم.ببینم
خلاصه بعد کلی قربون صدقه و جر و بحث و خنده و دادن 10 تا دی ام که عین همیشه بی جواب موندن رفتیم شام و بعدم خوابیدیم
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...