chapter 26

981 121 61
                                    

نشستم رو زمین
بی هدف و بی امید.سرمو گذاشتم روی دستم و سعی کردم فک کنم اما نشد.بغضم بهم اجازه نداد و رد اشکو حس کردم
صداش داشت تو مغزم تکرار میشد و این داشت عذابم میداد.لویی دستشو گذاشت رو شونم اما توجه نکردم.سر و صدای این جماعت داشت عذابم میداد.نمیذاشت خوب به صدای نفس که توی سرم بود گوش بدم یا فک کنم
مانیا داشت پشت سر هم به نفس زنگ میزد اما برنمیداشت.اونم نشست رو زمین کنار من و چادرشو کشید روی سرش

زین: چی شد دیانا؟

صدای زین که داشت داد میزد بهم فهموند که دیانا اومده.سرمو گرفتم بالا
دیانا اومد بیرون و پشت سرش ال و نفس
نفس؟
اون که اومد بیرون نفسه؟
خدایا شکرت...
پاشدم و رفتم سمتش تا مطمئن شم عین اون صدایی که میشنیدم خیال نیست.اما نبود.خودش بود.لبخند زد و سرشو انداخت پایین

نفس: ببخشید نگرانتون کردم

فوری بغلش کردم
خدایا شکرت.فک کردم دیگه نمیتونم بغلش کنم.فکرشم باعث میشد تنم بلرزه
مانیا دستشو گذاشت رو شونم و من برخلاف میلم از بغلش اومدم بیرون.مانیا هم بغلش کرد

مانیا: نصف عمرم کردی.کجا بودی؟

نفس: ببخشید.رفتم ببینم میتونم دستمو بزنم به حرم یا نه

برای هر چیزی عذرخواهی میکنه و این خیلی پرستیدنیه
طرز نگاهش پشیمون و ناراحت بود و باعث میشه من دلم بخواد دوباره بغلش کنم.اهمیت نمیدم مردم دارن نگامون میکنن.فقط میخوام لذت ببرم از اینکه دوباره میتونم ببینمش
مانیا از بغلش اومد بیرون و تو چشاش نگاه کرد

مانیا: تونستی؟

نفس چشماش برق زد.به خودش افتخار میکرد

نفس: آره

یه پارچه سبز از تو کیفش درآورد و داد به مانیا

نفس: اینم زدم به حرم

مانیا لبخند زد و یه نفس عمیق کشید.نفس سرشو برگردوند به من و دستمو گرفت.گرمی دستاش باعث میشه خونی که تا چند ثانیه پیش تو رگم یخ بسته بود دوباره به حرکت بیوفته و من عاشق این حسم که بهم میده.حس زندگی و شاد بودن
من فقط میخوام از اینجا دور باشم.شلوغیش اذیتم میکنه و باعث میشه یاد این بیوفتم که تقریبا داشتم نفسو از دست میدادم
برگشتیم هتل و رفتیم تو اتاق مانیا و نفس.تمام طول راه دستشو محکم گرفته بودم.دیگه تحمل اون حسو ندارم.نمیخوام دوباره حسش کنم.هیچوقت.تا آخر عمرم.میخوام همیشه نفس پیشم باشه
به اتاق که رسیدیم مانیا فوری کیفشو برداشت و رفت با دیانا خوراکی بخره.من با نفس رفتم تو اتاقش.رفت توی رختکن حموم تا لباسشو عوض کنه.یه حسی بهم میگفت حتی اونجا هم باهاش برم.شاید مسخره باشه اما یه ترس ضعیفی وجودمو گرفته.ترس از نبودش.از رفتنش
لباسشو که عوض کرد اومد پیشم.بغلش کردم.همونجور که لبم روی سرش بود گفتم: تقریبا داشتم میمردم

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now