هری: خیلی سخت بود.بیشتر از چیزی که فکرشو میکردم.سخت تر از اون این فکریه که الان تو سرمه
_چی؟
هری: اینکه نه تنها نتونه دوسم داشته باشه بلکه ازم فاصله هم بگیره
_این کارو نمیکنه
هری: فکرشم دیوونم میکنه
_آروم باش.این اتفاق نمیوفته.جوابتو داده؟
هری: گفت ازم وقت میخواد.اما احتمالا تا عصر بگه
_درست میشه.باشه؟خدا کمکت میکنه
هری: امیدوارم
بحثو عوض کردم و درباره کار حرف زدیم
.
.
{{داستان از نگاه مانیا}}.
.
.
(مکالمه دیانا و مانیا فارسیه)دیانا: چی میگی به هری؟
_وای تو رو خدا دیانا.تو دیگه نپرس.خودم به اندازه کافی دارم از خودم میپرسم.دیگه دارم دیوونه میشم
یه قاشق رب که توی آب حل کرده بودم از قبلو ریختم توی قابلمه و درشو گذاشتم و نشستم پیش دیانا که داشت سالاد درست میکرد
دیانا: نتیجه؟
_نمیدونم.اگه بهش فرصت ندم خیلی نامردیه.اما اگه بدم و بعد نتونم قبولش کنم هم خیلی ناراحت میشه
دیانا: اما اگه بدی و بتونی قبولش کنی هم خودت خوشبخت و خوشحال میشی هم اون
_تو که میدونی من چقد لیامو دوست دارم
دیانا: تو حتی فرصت نمیدی بهش ببینی میتونی دوسش داشته باشی یا نه.فقط میگی لیامو دوست دارم
_نمیدونم...گیجم
نایل: چه بوی خوشمزه ای میاد
_حالا وایسا بخور.عالیه
نایل: چیه؟
_ماکارونی ایرانی
نایل: مگه فرق داره؟؟
_یه ذره.حالا بخوری میفهمی
هری و زین اومدن تو و کنار بقیه نشستن فیلم رو ببینن.نایلم بعد از اینکه یه ذره ناخنک زد به سالاد رفت ادامه فیلمو ببینه و من و دیا باز تنها شدیم
_با زین چطوری؟
دیانا: عالی.بهتر از چیزیه که فک میکردم
_خوشحالم
دیانا: امروز گفت اگه من بخوام از کارش استعفا میده.که دیگه با پری نباشه و منیجمنتا هم نباشن تا اذیت کنن
_واقعا؟؟؟؟؟؟ تو چی گفتی؟
دیانا: معلومه گفتم نه.نمیتونم بذارم بخاطر من از کاری که عاشقشه بگذره
براش از ته قلبم خوشحالم.میدونم و مطمئنم که با زین خوشبخت میشه.نهارو خوردیم و یه ذره حرف زدیم.تصمیم گرفتیم شب برگردیم تهران تا یه ذره دیگه هم بگردیم و بعد پسرا حاضر شن برای رفتن
رفتن...
هنوزم این کلمه قلبمو به درد میاره.کاش بیشتر میشد.خیلی کم بود.بر وفق مراد نفس و دیانا بود اما تنها دیدنشون یه دنیا خوشحالم کرد.نفس و نایل رفتن سوپرمارکت خرید کنن و لیام و زین و دیانا هم باهاشون رفتن.لویی و ال هم رفتن توی حیاط و دوباره شروع کردن به کندن پای درختا.نمیدونم دارن دنبال چی میگردن اما خدا به خیر کنه...
من تو اتاق بودم و داشتم لباسای اضافمو جمع میکردم که برای شب کارم زیاد نباشه
به بابا چی بگم؟؟ بگم ببخشید نفس عاشق شده؟
بابایی نفس تو سن14سالگی عاشق یه پسر مو بلوند ایرلندی شده.به پسره فرصت بده تا بهت ثابت کنه بچه خوبیه...
خدا به خیر بگذرونه.فک کنم نفس شهید بشه
صدای در منو از فکرام کشید بیرون
هری بود.مطمئنم برای جواب اومده...خدا کمکم کنه
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...