chapter 14

1K 125 27
                                    

چشمش خورد به دست باند پیچی شدم و بعد چشماشو ریز کرد و به دستای دیانا نگاه کرد و وقتی دید سالمه دوباره روشو کرد به من

زین: خوبی؟؟

_آره.داشتم تیکه های شکسته رو جمع میکردم دستم برید

دیانا: من کارم تمومه.بریم بازی کنیم

با هم رفتیم تو حیاط و من اصلا یادم رفت که تشنم بود

الینور: مانیا دستت...

_لیوان از دستم افتاد شکست.داشتم تیکه هاشو جمع میکردم که دستم برید.حالا بیخیال.بازی چیه؟

لویی شروع کرد به توضیح دادن.من که هیچی از حرفاش نفهمیدم.به بقیه هم که نگاه کردم اونا هم دست کمی از من نداشتن.همه متعجب داشتن به هم دیگه نگاه میکردن
بعد از اینکه اون به اصطلاح بازیو انجام دادیم لویی خودشو برنده اعلام کرد و ما هنوزم گیج بودیم اما اگرم میفهمیدیم بازی چیه، بازم لویی میبرد یا دستور میداد که برنده اعلامش کنیم...لویی است دیگر...

نایل: مانیا.....

نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم: شامم رو چشمم.الان برات درست میکنم

نفس بهم چشم غره رفت و بهش اشاره کردم که بریم تو تا یه چیزی درست کنیم
از خونه بادمجون و سیر و کشک آورده بودیم و قرار شده بود که شام براشون کشک بادمجون درست کنم
شمالی نیستیم اما کشک بادمجونو به طرز فوق العاده ای بلدم خوشمزه درست کنم
بعد از اینکه با کلی غر نفسو مجبور کردم بادمجونا رو پوست بکنه، خودم سرخشون کردم.خب چیه؟ دستام سیاه میشه
شامو که خوردیم رفتیم یه ذره دیگه دور آتیش نشستیم و بعدشم اومدیم که بخوابیم
من و دیانا و نفس رفتیم تو یه اتاق و بقیه پسرا و ال هم رفتن تو اون دو تا اتاق دیگه و رو کاناپه ولو شدن.بادیگاردا هم روی زمین خوابیدن.آوردن 5 تا بادیگارد کار احمقانه ای بود اما نمیتونستم بگم نیان


صبح زودتر از همه بیدار شدم و از بین اون همه آدم که رو زمین بودن رد شدم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو آشپزخونه
چایی و قهوه دم کردم و میزو چیدم.خودم صبحونمو خوردم و رفتم تو باغ.چندتا قدم که رفتم جلو یکیو بین درختا دیدم.زین بود

_اینجا چیکا میکنی؟چرا انقد زود بیدار شدی؟؟

زین: خوب نتونستم بخوابم

_جات بد بود؟؟ببخشید واقعا.امروز برمیگردیم که دیگه شما ها هم راحت شین

زین: نه نه منظورم این نبود.ببخشید که بد گفتم و این برداشتو کردی.داشتم فک میکردم.واسه همین نتونستم خوب بخوابم

اون حس گناهی که داشت میدوید تو جونم سرکوب شد

_به چی؟

زین: به اینکه چرا منم نمیتونم مثل شماها زندگی کنم؟

Lovely Nightmare (persian)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant