زیپ کیف دستیشو باز کرد و یه کیسه آورد بیرون.کیسه رو باز کرد و من و نفس همزمان با دیدنش چشامون گرد شد
_این خیلی گرونهههههه...چرا اینکارو کردی؟؟؟
دیانا: نه.شاید تا تولدت نباشم.این هم سوغاتی هم کادوت
_وای خدا...دیانا عاشقتم...خیلی زیاد
پریدم بغلش و اونم سفت بغلم کرد
دیانا: خیلی دلم برات تنگ میشه...
_نگو اینجوری مگه کی میخوای بری؟؟؟
دیانا: معلوم نیس...شاید تا یکی دو ماه دیگه
_نههههههه..چرا انقد زود؟؟؟؟
از بغلش اومدم بیرون و تو چشاش نگاه کردمدیانا: زود نیست که...الان 3 سال میشه که داریم میدوئم دنبال کاراش
_آره راست میگی.یادش به خیر.اون موقع که میگفتی با خودم میگفتم اینم الکی خوشه ها...مگه کانادا به این راحتیا اقامت میده؟؟حالا بفرما..
دیانا: بیخیال دختر تا اشکمو درنیاوردی...
نفس: وای مانیا بوش عالیه...دستت درد نکنه دیانا
_تو کی اینو باز کردی؟؟؟؟
نفس: وقتی شماها داشتین دل و قلوه میگرفتین...بیا بزن به لباست...فوق العادس
_وان دایرکشنه ها...میخوای بد باشه؟؟
شیشه عطرو از دست نفس گرفتم و انگشتمو کشیدم روی اسم you and I بعدشم رو صورت لیام.درشو باز کردم و گرفتم جلوی بینیم و یه نفس عمیق کشیدم
_ببین چه کردن...عالیه...دمشون گرم
دیانا: اوهوم
گوشیشو از دستش گرفتم و رمز وای فایو زدم و دادم دستش.گوشی خودمم آوردم و شروع کردیم چرخیدن تو سایتا و اینستا و چک کردن اخبار
نفس: لیام پست گذاشته مانیا
_کی؟
دیانا: 2 ساعت پیش
_اوووووه...الان که دیگه آن نیست
نفس: حالا از کجا میدونی؟تو دی امتو بده...خدا رو چه دیدی...
دی امو دادمو کلی ابراز عشق کردم.اما خبری نشد
یه ساعت بعدش هری پست گذاشتدیانا: بدو دی ام بده...کاش جواب بده..
_بیا عکس خودمونو بدیم
یه ذره آرایش کردیم و موهامونو درست کردیم.عکس خودمونو با عکس عطر ادیت کردم کنار هم و براش فرستادم و نوشتم که یکی از بهترین دوستام اینجاس و این عطرو برام از دبی خریده.بهش گفتم که زین گرله و بعدشم خودمونو بهش معرفی کردم تو عکس
_بفرما...نگفتم هریه؟؟حالا باور نکن
دیانا: دروغ نگو...بازم جواب داد؟؟؟؟؟
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...