chapter 41

938 106 45
                                    

{{داستان از نگاه هری}}
.
.
من میخوام بقیه عمرمو باهاش باشم.نمیخوام هیچکس دیگه ای جز من حسش کنه و بهش دست بزنه.تک تک اعضای بدنش مال منن و من میخوام تنها کسی باشم که اون حس بی انتها رو هربار بهش میدم و میبینم چطور توی اوج احساسی که داره چشماشو میبنده و دلم میخواد ناخناشو فقط توی تن من فرو کنه و فقط پتوی تخت منو چنگ بزنه
فیلمو عوض کردم و مانیایی که خودشو توی بغلم گوله کرده بود رو به سینم محکمتر چسبوندم و فکر اون گندی که به تخت زدیم رو هم کامل از کلم پرت کردم بیرون چون نمیخوام از جام تکون بخورم
سرش که روی سینم بودو بوسیدم و دیدم که لبخند زد
اعتراف میکنم رابطه داشتن باهاش از چیزی که فکرشو میکردم سخت تر بود.مخلوط حس درد و لذت توی چشمای مشکیش گیجم میکرد و نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم اما در عین حال لذت بخش ترین کار توی دنیا بود برام و مطمئنم هیچوقت از چشیدن طعمش خسته نمیشم

_دوستت دارم

مانیا: منم دوستت دارم

گوشیشو برداشت تا چک کنه.یه ذره خودشو ازم جدا کرد و به آرنجش تکیه داد

مانیا: 10 تا میس کال از...زین...

قیافش جدی شد.صدای ویبره گوشیش باعث شد سرمو برگردونم و نگاش کنم

مانیا: زین؟سلام.چی شده؟

چند ثانیه سکوت کرد

_عزیزم زود قطع کن

سرشو تکون داد.بلند شد نشست و ملحفه رو پیچید دور تن برهنش.چشماشو از درد یه ثانیه بست و روی هم فشار داد
دستشو گرفتم و کمکش کردم بشینه
یه ثانیه خشکش زد.انگار زین یه چیزی بهش گفت

مانیا: آدرسو برام بفرست

گوشیو قطع کرد و برگشت بهم نگاه کرد

مانیا: هری

_چی شده؟

مانیا: زین گفت برم بیمارستان.دیانا....

_دیانا چی؟

مانیا: نگفت.صداش لرزید.اتفاق بدی براش افتاده.مطمئنم

صفحه گوشیش روشن شد.براش اس ام اس اومده بود

مانیا: باید هرچه زودتر دوش بگیریم و بریم

_باشه

بلند شدم لباساشو بهش دادم
همینطور که روی تخت نشسته بود همه رو پوشید.منم فقط شورت و شلوارمو پوشیدم
دستشو گذاشت روی تخت و بلند شد.اما قبل از اینکه صاف وایسه یه آه از روی درد کشید.رفتم سمتش و روی دستام بلندش کردم

مانیا: هری چیکار میکنی؟

_تو باید از پله ها بری پایین تا به حموم برسی.مجبوری اینجوری بری وگرنه خیلی درد میکشی

رفتم سمت در.یه ذره خم شدم تا دستمو بذارم روی دستگیره و بتونم بازش کنم

مانیا: اما هری اینجوری...

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now