chapter 44

1K 109 43
                                    

{{داستان از نگاه مانیا}}
.
.
.
گشتن توی محوطه لندن آی و بعدشم بیگ بن خیلی خستمون کرد.برگشتیم خونه
من دوش گرفتم و بعدش رفتم توی اتاق هری.با هم فیلم دیدیم و شام خوردیم و حرف زدیم تا خوابمون برد

****

نفس داره میاد.خیلی خوشحالم.دلم براش یه ذره شده.با هری اومدیم فرودگاه.دیگه طاقت حتی یه ثانیه صبرم نداشتم.تا از دور دیدمش دوییدم و بغلش کردم

_دلم برات تنگ شده بود خنگول

نفس: منم همینطور.باید مامانو میدیدی.خیلی دلش برات تنگ شده

_منم همینطور.دیگه تقریبا آخرای کارشونه.فک کنم یه ماه دیگه بتونیم بیاریمشون

نفس: واقعا؟؟؟؟

_آره.اما بهشون نگو.بذا سورپرایز شن

نفس: باشه

بعد از اینکه با هری هم سلام و احوال پرسی کردن با هم رفتیم توی خونه ی من.قرار بود من مثلا اینجا زندگی کنم اما مرگ دیانا و دلتنگیای من برای هری باعث شد بیخیال اینجا بشم و اجازه بدم هری برنده بشه اما با اومدن نفس دیگه باید بیام اینجا.چون نمیتونم اجازه بدم بره خونه نایل
همه با هم رفتیم خونه من و یه ذره اونجا با هم حرف زدیم تا اینکه نایل و نفس بعد از اینکه کلی غر زدن از هم جدا شدن و نایل رفت خونه خودش.هری هم زنگ زد به ناتالی و گفت که بیاد خونه من بعدش خودش رفت

نفس: ناتالی کیه؟

_خدمتکار شخصی من

نفس: اوووووو چه غلطا...خدمتکار شخصی...

_بله...آقامون میخوان ما دست به سیاه و سفید نزنیم برامون خدمتکار شخصی استخدام کردن

نفس: بشین بابا...

رفتم براش قهوه بریزم.وقتی برگشتم پیشش دیدم قاب عکس من و دیانا رو داره نگاه میکنه

نفس: جاش خالیه.کاش میتونستم ببینمش

_آره.خیلی دلم براش تنگ شده.خیلی زود از پیشم رفت

نفس: آره

صدای زنگ در ما رو از اون بغضی که داشتیم دچارش میشدیم نجات داد.ناتالی بود

ناتالی: سلام

_سلام.ناتالی این خواهر منه.اسمش نفسه

تلفظ اسم نفس براش آسون تر از مانیا بود.بخاطر همین زود یاد گرفت

نفس: خواهر مانیا و دوست دختر نایل

ناتالی یه ذره شوکه شد اما بعدش لبخند زد

ناتالی: آقای هوران؟

_آره

ناتالی: شما خواهرین اونا هم یه جورایی با هم برادرن

_اگه دیانا هم بود میشدیم 3 تا خواهر که با 3 تا برادر دوستیم

ناتالی: ناراحت نباشین.خانم دیانا مطمئنا توی آرامشن

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now