chapter 35

1K 100 17
                                    

گرمی دست زین منو برگردوند به دنیا واقعی

زین: حالش خوب میشه

_مطمئنم.فقط ممکنه یه ذره زمان ببره.تو هم نگران نباش

کنارم روی تخت نشست و سر دیانا رو نوازش کرد.بحثو عوض کردیم و منتظر موندیم تا دیانا به هوش بیاد
کیه که ندونه ما هر دومون از درون داغونیم.فقط داریم تظاهر به خوب بودن میکنیم که حال اون یکیو بدتر نکنیم
دیانا چشماشو باز کرد و زین لبخند زد.به قول دیانا لبخند یه طرفه.دهنش یه ذره باز بود و همزمان با خم شدن سمت دیانا زبونشو توی دهنش تکون داد

دیانا: تشنمه

دستمو از دستش درآوردم

_میارم برات

بیشتر رفتم بیرون تا تنها باشن.دم در که رسیدم به خدمتکار گفتم برام یه لیوان آب بیاره.فوری آورد و داد دستم.یه ذره بیشتر معطل کردم و بعد از چند دیقه در زدم رفتم تو.زین کنارش دراز کشیده بود و دیانا دستاشو دورش پیچیده بود.بلند شد لیوانو از دستم گرفت و تا ته خورد و دوباره دراز کشید پیشش

_(فارسی) میخوای من برم اگه مزاحمم؟؟

دیانا(فارسی): آره برو.دلم براش تنگ شده دو سه ساعت ندیدمش

_(فارسی) من چی بگم که چش سبزه از صبح رفته

دیانا(فارسی): واقعا؟؟ کجاس؟

_(فارسی) استودیو

دیانا(فارسی): کی برمیگرده؟

_نمیدونم

زین: من فقط *نمیدونم* و *استودیو* رو فهمیدم

دیانا خندید و چونشو بوسید و زین به سینش فشارش داد

_(فارسی) پاشو خودتو جمع کن.من تنها موندم داری دل منو میسوزونی؟؟؟ پاشو مهمون داری کن جای این که بچپی تو بغل آقاتون

دیانا با خنده پاشد نشست

دیانا(فارسی): چشم الان میگم براتون خوراکی بیارن ببینم دهنت بسته میشه یا نه

_(فارسی) قبول نیست تو داری منو میخری

صحبتا و خنده هامون ادامه داشت تا اینکه زین گفت باید بره استودیو
من و دیانا تنها شدیم و کلی با هم خندیدیم و تو حیاط قدم زدیم و حرف زدیم تا اینکه هری و زین برگشتن.دلم واقعا براش تنگ شده بود و دیدنش هیجان زدم کرد.هنوز بار سنگین اتفاق بعد از ظهر روی دوشم بود
رفتم سمتش و بغلش کردم.گوشمو بوسید و آروم زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود

_منم همینطور

از بغلش اومدم بیرون و بعد از خداحافظی از دیانا و زین رفتیم تو ماشین.بدون اینکه نگاهش کنم بهش تکیه دادم و سرمو گذاشتم رو شونش

_بریم خونه تو

نگاهش نکردم اما انقدی میشناسمش که بدونم الان داره لبخند میزنه.از اون لبخندایی که اگه تو مود بهتری بودم حتما سرمو بلند میکردم و چونشو میبوسیدم
دستشو گرفتم و با انگشتاش بازی کردم.تا بالاخره رسیدیم
بدون اینکه حرفی بزنم رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم.داشتم موهامو شونه میکردم که بالاخره درو باز کرد
من واقعا منتظر بودم زودتر بیاد

Lovely Nightmare (persian)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ