مانیا: من نمیدونم باید چی بگم.میشه فک کنم؟یه ذره بهم وقت بده
_میخوای ازم فاصله بگیری؟
مانیا: هیچوقت نمیگیرم.هیچوقت.حتی اگه نتونیم با هم باشیم.خب؟ قول میدم
_من رو قولت حساب میکنم
یه پلک دیگه زد و دوباره اشکاش ریختن.پتوشو پیچید دورش
میدونم برای این که از پشت اون لباس توریش سینه هاش معلوم نشن این کارو کرد.اما تاثیری رو من نداره.من بهش اونجوری نگاه نمیکنم.از روی هوس.اون یه چیزی رو درونم زنده کرد.همون چیزی که من نیاز داشتم
کمکم کرد ببینم.ببینم دارم چیکار میکنم با خودم.برای کی زندگی میکنم
اون یه فرشتس.واقعا هست و لیاقتش نیست که یه مرد فقط برای هیکلش بیاد سمتش.البته باسن خوش فرم و سینه های بزرگش مطمئنم برای مردای دیگه جذاب تره.اما برای من قلب پاکشه که جذابه.اون نفوذ کرده توی قلبم و میتونم اینو بفهمم.پسرا هم فهمیدن.بخاطر همین مجبور شدم به لویی بگم
من و لویی چیزیو از هم پنهون نمیکردیم اما نمیدونم چرا نخواستم اینو بگم بهش تا اینکه خودش اصرار کرد_خسته ای؟
مانیا: خیلی زیاد.اما هوای تو خفس.نمیتونم برم اونجا.نفسم میگیره
نشستم رو چمنا و اشاره کردم که بشینه پیشم.نشست و سرشو گذاشت رو شونم.امیدوارم همیشه بتونه باهام همینجوری رفتار کنه.چند دیقه که گذشت سرش روی شونم سنگین تر شد.خودشو تکون داد و دراز کشید رو زمین و سرشو گذاشت روی رونم.موهاش ریخته بودن توی صورتش.زدم کنار و بهش نگاه کردم
پتوش رفت کنار و یه لحظه لرزید.فوری پیچیدم دورش و سویشرت خودمم در آوردم و کشیدم روش
منتظر میمونم تا خوابش سنگین تر شه بعد میبرمش توی تختش.تو همون وضیعت دراز کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم و فک کنم ممکنه چه اتفاقایی بیوفته الان که میدونه دوسش دارم
ممکنه بره
ممکنه بمونه اما رفتارش سرد شه
ممکنه بهم شانس بده اما باز بگه نه
ممکنه بهم شانس بده و بگه آره
هرچند درصد احتمال آخری خیلی کم و تقریبا نزدیک به محاله اما دلم میخواد اون اتفاق بیوفته
پلکام دارن سنگین میشن اما نباید بخوابم.مانیا تا صبح سردش میشه.باید بذارمش روی تختش و پتوشو بکشم روش و مطمئن شم دمای اتاقش یه ذره بالا تر از دمای عادی باشه
.
.
{{داستان از نگاه مانیا}}
.
.
.
سرمو گذاشتم رو پاش و سعی کردم تمرکز کنم رو حرفایی که چند دیقه پیش بهم زد
عشق؟؟؟
هری؟؟؟
من؟؟؟؟
آخه چرا من؟؟
چشمام از فرط گریه میسوختن و نمیتونستم بیشتر از این باز نگهشون دارم.این که موهام از تو صورتم رفت کنار آخرین چیزی بود که حس کردم***
صدای ویبره گوشیم باعث شد برخلاف میلم از خواب شیرینم بیام بیرون.بدون اینکه بهش توجه کنم دوباره سعی کردم بخوابم اما قطع نمیکرد
اه..چرا الان باید زنگ بزنه؟؟دستمو کردم تو جیبم بلکه ساکتش کنم
زمین زیرم خیس بود.آخرین چیزی که میخوام بهش فک کنم اینه که من هنوز روی چمنام.اما فک کنم اینی که داره دستمو قلقلک میده همون چمن باشه.گوشیم قطع شد و من بی توجه به همه چی خواستم بخوابم که یه چیزی توجهمو جلب کرد.چشمام هنوز بسته بود اما میتونستم یه چیز سنگینو رو سینم حس کنم
وای خدا میشه مغزم خاموش شه تا باز بتونم بخوابم؟؟
همینم کم بود.گوشیم دوباره رفت رو ویبره
دوباره و دوباره.هنوز چشمام بستس.دستمو کردم تو جیبم و پیداش کردم
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...