chapter 22

1.2K 125 62
                                    

هری: ما میریم هتل؟

_آره.مگه جای دیگه ای میخواستی بری؟

هری: امممممم..نه...گفتم شاید بشه....نه هیچی...بیخیال

_فکرشم از کلت بنداز بیرون اسپایدرمن.اصلا امکان نداره

زین: هری راست میگه مانیا...چرا آخه؟؟

نایل: منم میخوام بیام

_خب خب...شما مثل اینکه بابای منو نشناختین

لیام: پس چطور اجازه داد بیای یه شهر دیگه؟

_از دیانا بپرس

زین روشو کرد به دیانا و گفت: عزیزم.دوباره راضیش کن.تو که نمیخوای من امشب برم هتل ؟؟

_شما ها که کنار هم نمیخوابیدین.فرقی نداره

نایل: فرق داره.اونجا میدونستم نفس اتاق بقلی آروم و راحت خوابه.اما اینجا کلی با نفس فاصلس

_اونجا خونه ی ماست آقای هوران. 14 سال اونجا خواب بوده.راحت و آروم

نایل: میدونم....اما...

_اما نداره.فردا ساعت 8 صبح دم هتل

زین: مانیا...

_زین...

دقیقا با لحن خودش گفتم

دیانا: هی هی...

_سگ نگهبان

زین: مانیا...حواسم بهت هست

_باشه..باشه..

بعدشم دستمو به نشونه تسلیم شدن گرفتم بالا و خندیدیم.بالاخره بعد کلی حرف زدن و خندیدن رسیدیم به هتل و پسرا بعد از کلی بغل بالاخره دل کندن از نفس و دیانا

لویی: خیلی لوسین.حالمو به هم زدین به خدا

بعدشم زد پس کله نایل و زین
لیام بلند خندید بخاطر همین تو سر اونم زد و کلی با هم دعوا کردن تا بالاخره راضی شدن برن تو

***

_خسته نباشین.به مسافر اتاق 211 بگین مانیا اومده

همون لبخند مسخره و مصنوعیشو دوباره زد و بعد از چند دیقه اومدن از آسانسور بیرون.زین و نایلم تا دیانا و نفسو دیدن فوری پریدن بغلشون و رفتیم سوار مینی بوس شدیم

لیام: امروز کجا میریم؟

_بریم کاخ نیاوران

صورتش شبیه علامت تعجب شد

_خوشتون میاد.یعنی امیدوارم

رسیدیم و کلی کاخو چرخیدیم.اینجور جاها برای منم جذابه.البته اینم بگم که من تا حالا نیومده بودم
دیدن اون همه زوج باهم منو به وجد میاورد.لویی و ال جلو جلو میرفتن و دست همو گرفته بودن.اون دوتا برای هم ساخته شدن.من عاشقشونم.مطمئنم همیشه با هم میمونن.نفس و نایلم با اینکه سعی میکردن زیاد جلوی چشم نباشن اما من کاملا حواسم بهشون بود.دستاشون تو هم گره خورده بود و آروم با هم حرکت میکردن و نایل هر چند دیقه وایمیساد و باهم سلفی میگرفتن.زین و دیانا هم داشتن کنار هم راه میومدن و هر از چندی زین دم گوشش یه چیزی میگفت که باعث میشد لپاش قرمز شه و بعد یواشکی میبوسیدش.خسته که شدیم رفتیم تو حیاط رو چمنا نشستیم و یه ذره خوراکی خوردیم

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now