تن صدامون آروم بود و تقریبا داشتیم تو گوش هم حرف میزدیم
هر جفتمون لبخند داشتیم
پاهامو بیشتر باز کردم و بهم نزدیک تر شدهری: و اینکه من امروز باید برم ضبط.البته اینبار کل روز.چند ساعت دیگه راه میوفتم و شب میام
لب پایینمو به سمت پایین خم کردم تا ناراحتیمو نشون بدم.آروم لبمو بوسید و کمرمو گرفت.دستامو گذاشتم رو شونش
_یعنی من کل روز باید تنها بمونم ؟؟
هری: من واقعا متاسفم اما چون دیروز اصلا نرفتم امروز صبح زنگ زدن کلی دعوام کردن.مجبورم امروزو برم
_باشه
هری: حالا من چجوری باید از این تغییر بگذرم و برم ضبط؟؟
آروم لبمو بوسید.پامو دور کمرش قفل کردم تا ازم جدا نشه
هری: این عادلانه نیست.تو داری منو شکنجه میدی
من نمیدونم ما این همه مدت چجوری تونستیم فقط همو ببوسیم.من که توی ایران بزرگ شدم برام جای تعجبه.مطمئنم اون بیشتر تعجب کرده
هربار که این طعم نعنای آشنا رو توی دهنم حس میکنم منتظر یه انفجارم اما نمیشه.انگار هر بار یه چیزی جلوشو میگیره.یه بار ناتالی، یه بار اون پاپارازی، یه بار بند اومدن نفس دیانا...نمیدونم این خوبه یا بد اما من هنوزم منتظر اون انفجارم
دستاشو از دور کمرم حرکت داد و یکیشو گذاشت روی کمرم و اون یکیو گذاشت روی رونم.پشت گردنشو با دستم گرفته بودم و به خودم چسبونده بودمش
عین همیشه لب خیسشو روی چونم و بعدش گردنم حرکت داد.یه نقطه خاص از گردنمو بوسید و من از آه یهویی که از دهنم پرید بیرون فهمیدم بالاخره پیداش کردهری: بالاخره پیداش کردم.دقیقا همینجاس
دوباره همون نقطه رو بوسید اما این بار محکم تر و من میتونم حس کنم تپش قلبم داره زیاد تر میشه.این بار آه قوی تری از دهنم اومد بیرون و من حتی نخواستم جلوشو بگیرم
افترو که میخوندم وقتی میگفت بدنمو برق گرفت متوجه نمیشدم منظورش چیه.فقط سعی میکردم بفهممش اما الان این برق گرفتگیو دارم با تک تک سلولام حس میکنم
یه دستمو که روی کمرش بود مشت کردم اما دوباره بازش کردم و با ناخونام کمر لختشو فشار دادم.دست سردشو برد زیر بلوزم و روی شکمم تکون داد
خب... من اعتراف میکنم میترسم.نمیدونم باید جلوشو بگیرم یا نه.میتونم حس کنم دستام داره سرد میشه.نفسم کم کم داره بند میاد و نمیدونم اینا از اشتیاق زیاده یا از استرس
صدای در حواسمو پرت کردخدمتکار: آقا
هری با بی حوصلگی بلند گفت: الان نه
خدمتکار بدون اینکه درو باز کنه دوباره گفت: اما آقا...
هری صداشو برد بالا تر: گفتم الان نه
دستشو از روی شکمم برداشت و گذاشت روی کمرم.شونشو گرفتم و یه ذره ازش فاصله گرفتم
به غرغری که کرد توجه نکردم و تو چشماش نگاه کردم
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...