chapter 6

1K 144 20
                                    

دیانا: آره دیگه.پس کیم؟پاشو حاضر شو دارم میام اونجا

_وای خدا...کی برگشتی؟؟؟چرا نگفتی بیام فرودگاه؟؟دلم برات یه ذره شده عوضی...

دیانا:عوضش من اصن دلم تنگ نشده.حالا دیگه پاشو برو حاضر شو دارم میام

_زود بیایاااااا...منتظرم..بای فعلا

دیانا: باشه.اومدم.بای

گوشیمو گذاشتم رو میز کنار تختم و دویدم از پله ها پایین

_مامانننننننن..ماماننننننننن؟؟؟ کجایی؟؟؟

مامان: اووووووه چه خبره اول صبحی؟؟؟تو گلخونم

_مامان مامان دیانا اومده...داره میاد اینجا

مامان: واقعا؟؟چه بی خبر...خوب شد گفتی...الان میرم یه ذره شیرینی بگیرم.نداریم

_زود بیایا...گفت الان میاد

مامان: تا تو صبحونه بخوری اومدم

_باشه

مامان: نفسم بیدار کن لباسشو عوض کنه

_باشه

دیانا دوست منه.از دوران دبستان.یه جورایی دوست خانوادگیه.آخه مامانش با مامان من همکار بود و چون ما هم سن بودیم و هر دو میومدیم اداره.با هم دیگه دوست شدیم و صدقه سریه مدرسه مشترک و خونه هامون که تقریبا نزدیک هم بود رابطمون عمیق تر شد و تا این همه سال طول کشید.
الان تقریبا 1 ماه میشه که ازش بیخبر بودم.رفته بودن دبی برای کارای اقامت.میخوان برن کانادا زندگی کنن.قول داده منم میبره اما الان داغه.تا پاش برسه منو فراموش میکنه.البته امیدوارم اینجوری نشه.چون خودش کلی دعوام کرد وقتی بهش اینو گفتم و اینم بگم که اونم یه دایرکشنر سرسخت و البته زین گرله

_نفسسسسس...پاشووووووو..دیانا داره میاد

با خوابالودگی چشماشو مالید و دستاشو باز کرد تا خستگیشو در کنه

نفس: خب خوش به حال تو.به من که چیزی نمیرسه بذار بخوابم

_غلط کردی...منم باور میکنم دلت براش تنگ نشده...

بلند شد نشست تو تختشو و منو نگاه کرد و زد زیر خنده

نفس: این چه وضعیه گودزیلا؟؟؟اینجوری اگه ببینتت که سکته میکنه بیچاره...

برگشتمو خودمو تو آینه قدی اتاقش نگاه کردم.انصافا راست میگفت.موهام ژولیده و چشمام به خاطر بدخوابی دیشب قرمز بود.با لباس خواب تازه

_عزیزم من با هر لباسی جذابم.میتونی لیامو بیاری منو همینجوری ببینه خودش نظر بده

نفس: نه بابا بیچاره.لیام حیفه جوون مرگ شه.بعدشم نایلم دق میکنه بدون داداشش

_خوبه خوبه...پاشو دیگه بسه انقد خندیدیم مردیم.الان دیانا میاد

نفس: باشه بابا بی جنبه پاشدم

رفتم تو اتاقم و لباسمو عوض کردم و حاضر شدم.رفتم پایین صبحونه هم خوردم و با مامان شیرینی هایی رو که خریده بود چیدیم تو ظرف که بالاخره صدای زنگ در اومد
درو که باز کردم تا قیافشو دیدم بدون فکر پریدم بغلش

_دلم برات یه ذره شده بود.خیلی بدی...یه ماه بی خبر؟؟؟

دیانا: عوضش یه سورپرایز دارم برات...نمیخوای ولم کنی؟؟خفه شدم..

_بهتر...دوستی مثل تو همون بهتر که بمیره...

مامان: ولش کن بچه مردم خفه شد...خوبی دیانا جون؟

دیانا: اگه این دیوونه بذاره خوبم

بالاخره بعد از 1000 مکافات بغضمو قورت دادم و از بغلش اومدم بیرون

مامان: بیا تو دیانا جون..بیا یه چایی برات بریزم

_چایی نمیخوره که...این الان پاش رسیده اونور جز قهوه اسپرسو لب به چیزی نمیزنه...یک آدم بی جنبه ایه که خدا میدونه...

دیانا: غلط کردی...من هنوزم یه چایی خور حرفه ایم

نفس: به به...سلام رفیق بی معرفت...چه عجب یادی از ما کردی...

دیانا: ای بابا..ریختین سر من بدبختا...حالا کلی حرف باید بزنیم

_منم کلی چیز دارم.پاشو بریم بالا

دیانا: بریم...خاله...ما میریم بالا..مامان داره ماشینو پارک میکنه الاناس که بیاد

مامان: باشه عزیزم برین

با نفس و دیانا رفتیم تو اتاق من و درو بستیم

دیانا: بابات کجاس راستی؟؟ندیدمش سلام کنم

_ماموریت..

دیانا: دوباره آلمان؟

_آره دیگه..اونم به خاطر زبانشه که بلده..وگرنه با بقیه همکارا میرفت انگلستان

دیانا: آلمان خوبه که...من خیلی دوست دارم

_منم

نفس: این چرت و پرتا چیه؟؟؟مانیا گوشیتو بیار بهش نشون بده

دیانا: چیو؟

_وایسا ببینی..فقط غش نکن...

گوشیو دادم دستش و از اول تمام دی اما رو نشونش دادم.اول فکر کرد سرکارش گذاشتم اما بعد که خودش دید و کلی قسم و آیه ردیف کردیم باور کرد

دیانا: عجب خر شانسی هستی تو توله...

_آره اما یه خواب دیدم که کل این خوشحالیمو ضایع کرد

دیانا: چی؟

بعد از اینکه خوابمو براش تعریف کردم و نفسم داد و گریه هامو تو خواب تعریف کرد و کلی خندیدن بهم، صدای مامانو شنیدیم

مامان: بچه ها حاضر شین نهار بریم بیرون

دیانا: اوههههه ببین چه میکنه این خاله...چشم الان میایم

نهارو که خوردیم برگشتیم خونه و رفتیم به قول مامان چپیدیم تو اتاق نفس

دیانا: انقد حرف زدین یادم رفت سورپرایزتو بدم

_بابا ما راضی به زحمت نبودیم

دیانا: آره جون خودت.من تو رو میشناسم.اگه چیزی نمیاوردم که دارم میزدی

_خوب منو شناختیااااا....




------
فک میکنین سورپرایزش چیه؟؟؟؟ >:)
نظر بدارین و رای بدین و به دوستاتون معرفیش کنین
دوستون دارم :****

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now