مانیا: زین...گریه نکن.دیانا گفت خودتو اذیت نکنی
_دیگه حس نمیکنم اشکام میریزن.صورتم بی حسه مانیا.قلبم یخ زده.منتظرم روزای عمرم زود تر تموم شن تا منم برم پیشش.من تازه پیداش کرده بودم.حتی فرصت نکردم به همه دنیا نشونش بدم.میخواستم از وان دی بیام بیرون.با هم بریم هرجا که اون میخواد.شاید حتی برگردیم ایران.یه جا دور از مردمی که اذیتمون کنن زندگی کنیم.فقط من باشم و اون.نشد...حالا فقط منم و خودم.تنها روی تختی که تا چند روز پیش اون روش خوابیده بود دراز کشیدم و دارم با خودم کلنجار میرم تا معدمو آروم کنم.من حتی درد معدمم دیگه اذیتم نمیکنه.سرازیر شدن اشکام دیگه برام ناراحت کننده نیست.من فقط یه چیز میخوام.اونم اینه که بخوابم و چشمامو با لباش که داره گونمو میبوسه باز کنم.سرشو بذاره رو سینم و فریاد بزنه دوستم داره.از ته دل بخنده و بعدش سرفه کنه.من با تمام وجود میخوامش مانیا...با همه چیزی که دارم...
هق هق زد و از اتاق رفت بیرون.چشمامو بستم.به امید این که این کابوس تموم شه
***
روزا دارن میگذرن و من هر روز میرم سر قبرش.براش گل میذارم و اتفاقای طی روزو براش تعریف میکنم
عکسام توی مراسم تشییع جنازش، در حال داد زدن توی بیمارستان و گریه کردن پخش شد.منیجمنتا خیلی سعی کردن جلوشو بگیرن اما نتونستن.منم سکوت کردم
بازی پری و لیتل میکس رو هم تموم کردم.حالا خودمم و برادرام.خواستم از اونا هم جدا شم اما نتونستم.نمیتونم ولشون کنم اونا تنها کسایین که برام موندن و میدونم همه جوره حمایتم میکنن
الان دقیقا یک ماه از روزی که فرشته زیبامو جلوی چشمام گذاشتن زیر خاک میگذره
با انگشتم اشکمو پاک کردم_دعا کن زود بیام پیشت.دلم برات تنگ شده.خیلی.اینبار دیگه تنهات نمیذارم.تو هم نباید تنهام بذاری.دوستت دارم.همیشه خواهم داشت
بلند شدم و رفتم سمت ماشین
_برو خونه
راننده سرشو تکون داد و راه افتاد
.
.
{{داستان از نگاه مانیا}}
.
.
.
هری: عزیزم گریه نکنسرمو گذاشتم روی سینش
این یه ماه گذشته باعث شد طلسم گریه نکردنم جلوی آدما شکسته شه.هرجا یه نشونه کوچیکی که میدیدم و منو یاد دیانا مینداخت نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.بیشتر نمیخواستم که بگیرم
سرمو توی سینه هری بیشتر فشار دادم
دستمال سبزی که نفس روز اومدنم به اینجا بهم داد و زده بودش به حرم رو نصف کردم و روز تشییع جنازه نصفشو همراه شاخه گل انداختم توی خاک.حالا نصفه دیگش توی دستم بود و با دیدنش اشکام جاری شد
هری موهامو بوسید و نوازش کرد_دلم براش تنگ شده
هری: میدونم
دستامو دور کمرش محکم کردم
_حال زین چطور بود؟
هری: عین همیشه.اما امروز زود رفت.گفت میخواد بره سر خاک دیانا
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...