صورت خیسمو با آستینم پاک کردم و رفتم سمت در
_مانیا؟
توی بغل هری داشت گریه میکرد.سرشو برگردوند سمتم و اومد سمت در اما قبلش صورتشو پاک کرد
دیانا: گریه نکن دیگه.تو که میدونی من برای همه چیز آماده بودم.از خیلی وقت پیش.تو که میدونی اگه قبول کردم همه چیو بفروشیم بریم کانادا فقط بخاطر مامان بود.پس گریه نکن.اینجوری من دیگه کمتر درد میکشم
بغلش کرد
مانیا: خفه شو.تو باید خوب شی.تو باید بیای با هم بریم لندنو ببینیم.ما تازه اومدیم.باید همه جا رو ببینیم.پس خفه شو و فقط خوب شو
دوباره همو بغل کردن
دیانا: مانیا اگه دیگه همو ندیدیم بدون خیلی دوستت دارم.همیشه پیشم بودی عین خواهری که هیچوقت نداشتم.حتی شاید بهتر از یه خواهر.خیلی مراقب خودت باش و همینطور زین.نذار زیاد اذیت شه.مامان اینا رو هم از طرفم ببوس.بگو ببخشید که این همه سال اذیتتون کردم
مانیا توی بغلش فشارش داد
مانیا: بخواب.تو خوب میشی.پس چرت و پرت نگو و فقط زود خوب شو
دیانا روی تخت دراز کشید و ماسکشو گذاشت روی صورتش.مانیا پیشونیشو بوسید
هری اومد کنارش وایساد و بغلش کرد
لویی و لیامم اومده بودن.با نایل اومد کنار من دم در وایسادنلویی: داداش متاسفم.اما منتظر معجزه باش.ممکنه اتفاق بیوفته
سرمو تکون دادم
دیگه حتی نمیدونم چی میخوام.تنها باشم یا داداشام پیشم باشن؟دیانا بمونه و درد بکشه یا تنهام بذاره اما آروم باشه؟
رفتم کنار تختش و دستشو دوباره بوسیدم.دستشو گذاشت پشت گردنم،توی موهام چنگ زد و خودشو کشید بالا.لبمو آروم بوسیددیانا: دوستت دارم.خیلی.مراقب...
سرفش گرفت.ماسکو گذاشتم روی صورتش اما سرفش بند نیومد
لیام: دکتر
چند ثانیه بعد از صدای داد لیام دکتر اومد توی اتاق.پرستارا اومدن مارو از اتاق بردن بیرون و درو توی صورتم بستن.من منتظر موندم.منتظر چیزی که نمیدونم قراره چی باشه
مرگ...
واژه غریبیه برام.نمیخوام دیانا کسی باشه که تجربش میکنه
خشکم
بدنم بی حسه و مغزم قدرت فک کردن نداره
بادیگاردم دیشب به خانوادش زنگ زد.این صدای کفش پاشنه بلندی که داره میاد حتما صدای کفش مامانش باید باشه
لویی دستمو گرفت و کمکم کرد بشینم روی صندلی.سرمو تکیه دادم به دیوار پشتم.لیام نشست کنارم و دستشو گذاشت روی پام
نایل برای مامانش توضیح داد که دیانا توی اتاقه و دکتر گفته حساسیت داروییه.مامانش خواست بره توی اتاق اما پرستار نذاشت.میتونم چندتا دخترو اونورتر ببینم که به هری پیشنهاد دادن باهاشون عکس بگیره اما هری بی توجه بهشون دست مانیا رو گرفت و برد بیرون
نمیدونم چند دقیقه از انتظار ما گذشت تا اینکه دکتر از اتاق اومد بیرون اما من حتی بلند نشدم
مامانش دویید جلو و پرسید: چی شد دکتر؟
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...