chapter 10

1.2K 143 26
                                    

دروغ گفتم.دلیلم این نیس.دلم داره پر پر میزنه دوباره ببینمشون.دیگه نمیتونم صبر کنم
تا مامان خواست یه چیزی بگه بابا حرفشو قطع کرد

بابا: برو بابایی.به نفس و دیانا هم بگو حاضر شن

از پله ها که میرفتم بالا صدای پچ پچشونو شنیدم

مامان: الان خیلی زوده ها

بابا: ولش کن خیلی ذوق داره.تو فرودگاه کم مونده بود اشکش دربیاد از خوشحالی

مامان: یه وقت خطرناک نباشن.اومدنشون ایران یه ذره مشکوک نیست؟

بابا: الان که میریم باید ببینم چجورین.اگه یه ذره هم شک کردم دیگه نمیذارم برن.مطمئن باش

مامان: آره.تورو خدا حواست باشه

لبخند زدم و برگشتم نگاشون کردم.انقد غرق نگرانی و حرف بودن که نفهمیدن من رو پله آخر وایسادم و دارم بهشون گوش میدم
کاش همه چی خوب پیش بره که بابا راضی شه از این به بعد تنها بریم

_بچه ها پاشین حاضر شین بریم

نفس: وای کاش یه چیز دیگه از خدا میخواستیم.نایل چشم آبیمو دارم میرم ببینم.وای نفسم الان بند میاد

دیانا: خب حالا پرنسس.نمیر تا آقا داماد بله رو بگه

نفس: نایل که به من بله نمیگه.من تازه 14 سالمه.میدونی چقد باید صبر کنه برام؟؟؟

_خب حالا.بیخیال پاشین حاضر شین

بالاخره رسیدیم دم در هتل
همه نشستن تو لابی و من رفتم به پذیرش گفتم که زنگ بزنه بگه ما منتظریم.سرمو که برگردوندم سمت نفس و دیانا صحنه ای رو که از صبح تا حالا 100 بار دیدمو دوباره دیدم
هر جفتشون آینه های کوچیک دستیشونو گرفته بودن جلوی صورتشون و داشتن آخرین چکو روی صورتای بی نقصشون انجام میدادن

_اه بسه دیگه بابا...خوشگلین...بذارین کنار اونو

دیانا: استرس دارممممممم

نفس: اونجا رو.زین اومد بیرون از آسانسور

دیانا: یا علی...

سرمو برگردوندم و با چشمام دنبالشون گشتم
هریو دیدم که برامون دست تکون داد.دستمو آوردم بالا و بهش سلام کردم.همشون اومدن.دنبال هم.عین فیلمایی که تا حالا ازشون دیدم دنبال هم و باهم بودن. 5 تا بادیگارد که من تاحالا ندیده بودم هم اومدن.انتظار داشتم یکیشون پائول باشه اما نبود

زین: سلام علیکم

من و نفس و دیانا و خودش زدیم زیر خنده و بقیه هم مات و مبهوت نگامون میکردن

_سلام علیکم...خب دیگه بریم واسه اولین روز از 10 روز گشت و گذار تو تهران

نایل تصحیحم کرد

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now