{{داستان از نگاه هری}}
.
.
.
اعتراف میکنم از یه جایی به بعد قلقلک دادنش دیگه برای اذیت کردن نبود.فقط میخواستم صدای خندشو بشنوم
برام پر از زندگیه.پر از نشاط
کشو از موهاش درآورد و گذاشت دور دستش تا دوباره موهاشو ببنده
خدایا چقد زیباست با اون موهای مشکی که روی شونه هاش ریخته و اون لبخندی که هنوز روی لباشه.نتونستم خودمو کنترل کنم و دوباره تو یه حرکت پرتش کردم روی تخت.عین دفعه پیش.اما اینبار شیطنت نبود.خودشم فهمید
تو چشمام نگاه کرد و دستشو گذاشت پشت گردنم
دوسش دارم.بیشتر از هر چیزی.حتی خودم.نمیتونم حتی کلمه ای پیدا کنم برای احساسم.از عشق بیشتره.عمیق تره
سرمو بردم پایین و لبام برای صدمین بار توی این چند روز لباشو ملاقات کرد.هر چقدرم که ببوسمش برام کهنه نمیشه.اون حسی که توی لباش موقع بوسیدن هست برام شده هوا.هر ثانیه بهش نیاز دارم
انکار نمیکنم من بیشتر میخوامش اما دلم نمیخواد تند تند برم جلو.میخوام اول مطمئن باشم باباش مشکلی نداره بعد تا هر جا که دلش بخواد پیش میریم_توت فرنگی خوردی؟
مانیا: نه چطور؟
_مزه توت فرنگی میدی
مانیا: طعم رژ لبمه...
_واقعا؟
مانیا: آره
_همممم...دوسش دارم..
زد به بازوم و سرشو دوباره آورد بالا تا برسه به لبام اما بد ترین اتفاق ممکن افتاد.یکی در زد و میتونم از مدل در زدنش بگم لوییه...
غر زدم و از روش بلند شدم و قبل از اینکه درو باز کنم دستمو کشیدم رو لبم که تمیز بشهلویی: نایل اینا میخواستن بیان اینجا گفتن در قفله.چرا در قفل بود مانیا؟
_چون دلمون خواست
لویی: مانیا ما باهم قرار گذاشتیم.مگه به این دوست پسر کله گوسفندیت نگفتی؟
_قرارتون چیه مانیا؟
لویی: اینکه نایل و نفس بیان اینجا
خب...از این بهتر نمیشه
_مانیا..
شونشو انداخت بالا
مانیا: ببخشید...
رفتم کنارش روی تخت نشستم
_بگو بیان لویی
نفس و نایل اومدن و رو 2 تا تخت بالا خوابیدن
مانیا هم چقد دقیقه بعد راحت خوابید اما من نتونستم بخوابم
بهش گفتم باباش راضی میشه اما فکر اینکه یه درصد مخالفت کنه داره مغزمو مثل خوره میخوره و نمیذاره بخوابمبالاخره این سفر خسته کننده تموم شد و ما رسیدیم هتل.چون شب رسیدیم قرار شد بخوابیم و فردا صبح زود با نایل بریم خونشون.اتاقم شلوغ بود و حتی نمیتونستم وسایلمو پیدا کنم
بر عکس من، مانیا خیلی وسواس داره.مطمئنم اگه اینجا رو ببینه فوری شروع میکنه به جمع و جور کردن.اون شب، توی مشهد هم که توی اتاقم خوابید فرداش اومد و کل اتاقو تمیز کرد
یه توییت گذاشتم و گفتم برام دعا کنن چون قراره یه کار خیلی مهمی انجام بدم.توییتم به سرعت پخش شد و کلی دی ام بهم رسید.اما من بهشون توجه نکردم و رفتم خوابیدم
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...