chapter 13

1.2K 129 50
                                    

بعد از خوردن قیمه کلی قربون صدقه مامانم رفتم واسه دستپختش و بعدش عین دیروز رفتیم تو اتاق من
من و دیانا و نفس و زین و هری
خب مسلما اولین کاری که به ذهنمون اومد جرات و حقیقت بود.اما من و دیانا مخالفت کردیم.چون میدونیم کار ممکنه خطرناک بشه
به جاش قرار شد هرکی یه اعتراف بکنه

نفس: یه بار سرجلسه امتحان که داشتم تقلب میکردم مراقب منو دید و بعد از کلی اصرار قرار شد زنگ نزنن خونه

_اینا رو به ما نگفته بودی....

دیانا: تو این مدت که کانادا بودم بعد از هربار که میرفتم دسشویی میرفتم حموم.از دستمال بدم میاد.حس میکردم هنوز کثیفم

_اه بسه خدا لعنتت کنه حالم بد شد

زین: یه بار نصف ابروی لیامو تراشیدم

_قبول نیست من اینو میدونستم

زین: خب من هرچی بگم شماها میدونین

_چیزایی که نمیدونیمو بگو.....

زین: اذیتم نکن

دستشو گذاشت رو پای دیانا و باعث شد یه لبخند گنده بی اختیار روی لبام ظاهر بشه

هری: منم هرچی بگم میدونین خب

_من میپرسم.حست نسبت به کارولاین، تیلور و کندال؟

بعد از اینکه هممون صورتامونو کج و کوله کردیم هری

گفت: خب باهاشون دوستم

نیشخند من و نفس و دیانا نشون داد که قضیه فقط دوستی نبوده.اما هیچکس هیچی نگفت

هری: نوبت توئه.بگو

_امممممم...خب از یکی بدم میاد

زین: قبول نیست.درست بگو.کامل

_اذیتم نکن

دقیقا با لحن خودش گفتم و دیدم که نیشخند زد.به قول دیا لبخند یه وری

هری: بگو مانیا ما منتظریم

_شیطون تر از چیزی هستین که فک میکردم...قبوله؟

تا هری اومد مخالفت کنه یکی در زد

_بله؟

لیام: میشه بیام تو؟

_آره بیا

درو باز کرد و اومد کنار من نشست و بهش گفتیم که هرکدوم داریم یه اعتراف میکنیم و الانم که اون اومده باید اعتراف کنه.هری اومد اعتراض کنه نسبت به اعتراف من که با مشت زدم تو بازوش و اونم ساکت شد

لیام: خب...اممممم دلم یه تغییر بزرگ میخواد تو زندگیم

_نشد.قبول نیست.خیلی سر بستس

لیام: امممم...باشه.فک کنم دوری از سوف داره باعث میشه قلبمم ازش دور بشه.هنوزم دوسش دارم بدون شک اما...خب....میدونین...

Lovely Nightmare (persian)Where stories live. Discover now