بعد از خوردن قیمه کلی قربون صدقه مامانم رفتم واسه دستپختش و بعدش عین دیروز رفتیم تو اتاق من
من و دیانا و نفس و زین و هری
خب مسلما اولین کاری که به ذهنمون اومد جرات و حقیقت بود.اما من و دیانا مخالفت کردیم.چون میدونیم کار ممکنه خطرناک بشه
به جاش قرار شد هرکی یه اعتراف بکنهنفس: یه بار سرجلسه امتحان که داشتم تقلب میکردم مراقب منو دید و بعد از کلی اصرار قرار شد زنگ نزنن خونه
_اینا رو به ما نگفته بودی....
دیانا: تو این مدت که کانادا بودم بعد از هربار که میرفتم دسشویی میرفتم حموم.از دستمال بدم میاد.حس میکردم هنوز کثیفم
_اه بسه خدا لعنتت کنه حالم بد شد
زین: یه بار نصف ابروی لیامو تراشیدم
_قبول نیست من اینو میدونستم
زین: خب من هرچی بگم شماها میدونین
_چیزایی که نمیدونیمو بگو.....
زین: اذیتم نکن
دستشو گذاشت رو پای دیانا و باعث شد یه لبخند گنده بی اختیار روی لبام ظاهر بشه
هری: منم هرچی بگم میدونین خب
_من میپرسم.حست نسبت به کارولاین، تیلور و کندال؟
بعد از اینکه هممون صورتامونو کج و کوله کردیم هری
گفت: خب باهاشون دوستم
نیشخند من و نفس و دیانا نشون داد که قضیه فقط دوستی نبوده.اما هیچکس هیچی نگفت
هری: نوبت توئه.بگو
_امممممم...خب از یکی بدم میاد
زین: قبول نیست.درست بگو.کامل
_اذیتم نکن
دقیقا با لحن خودش گفتم و دیدم که نیشخند زد.به قول دیا لبخند یه وری
هری: بگو مانیا ما منتظریم
_شیطون تر از چیزی هستین که فک میکردم...قبوله؟
تا هری اومد مخالفت کنه یکی در زد
_بله؟
لیام: میشه بیام تو؟
_آره بیا
درو باز کرد و اومد کنار من نشست و بهش گفتیم که هرکدوم داریم یه اعتراف میکنیم و الانم که اون اومده باید اعتراف کنه.هری اومد اعتراض کنه نسبت به اعتراف من که با مشت زدم تو بازوش و اونم ساکت شد
لیام: خب...اممممم دلم یه تغییر بزرگ میخواد تو زندگیم
_نشد.قبول نیست.خیلی سر بستس
لیام: امممم...باشه.فک کنم دوری از سوف داره باعث میشه قلبمم ازش دور بشه.هنوزم دوسش دارم بدون شک اما...خب....میدونین...
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...