{{داستان از نگاه مانیا}}
.
.
.
به لویی و ال که گفتیم قراره بریم مشهد هیجان زده شدن اما لیام انگار زیاد براش فرقی نداشت.این بی تفاوتیش خیلی داره اذیتم میکنه.فک میکنم راحت نیست و نمیخوام اینجوری باشه.میخوام همشون از تک تک ثانیه هاشون لذت ببرن
در چمدونمو باز کردم و یه دست لباس راحتی دیگه گذاشتم توش.رفتم دوباره کمدمو نگاه کردم و یه مانتوی دیگه هم برداشتم
قیافه لیام از جلوی چشمم کنار نمیرفت...ناراحته؟ ناراضیه؟ چی شده؟ دستمو بردم تو جیبم و گوشیمو درآوردم و شمارشو گرفتم.باید مطمئن بشم با میل خودش داره به این سفر ادامه میده نه به زورلیام: سلام مانیا
_سلام.حالت خوبه؟
لیام: آره.تو چی؟
_منم آره.همه چی روبه راهه؟ خوش میگذره؟
لیام: آره.راستش...یه ذره دلم برای لندن تنگ شده اما همه چی خوبه
_مطمئنی فقط همینه؟
لیام: آره
_مشهد بهمون خیلی خوش میگذره.مطمئنم
لیام: امیدوارم
_چرا؟
لیام: آخه...نمیدونم چی بگم....آخه من دلم برای لندن تنگ شده.فک کردم میتونم بعد این 10 روز برگردم اما الان که برنامه عوض شده یه ذره گیجم
_میخوای برگردی؟
لیام: نه نه...نمیخوام برنامه های شما خراب شه
_خراب نمیشه.من فقط میخوام همه راضی باشن.تو اگه دلت میخواد میتونی برگردی.این 5 روز برو استراحت تا بچه ها بیان
لیام: مطمئنی؟
_آره.چرا که نه.برو خوش بگذرون
لیام: باشه.پروازمون 5 ساعت دیگس.من الان وسایلمو جمع میکنم
_باشه.میام دنبالت بریم فرودگاه
لیام: باشه
_میبینمت
لیام: اوممممم...مانیا من متاسفم
_نه نیازی نیست.واقعا میگم من فقط میخوام خوشحال باشین
لیام: بخاطر اون نه.میدونی....اومممم...من مطمئنم تو لیاقتت خیلی بیشتر از منه
_تو فک کنم تنها کسی باشی توی دنیا که بخاطر اینکه کسیو دوست نداره ازش عذرخواهی میکنه
صدای خنده آرومشو شنیدم و بعدش بحثو عوض کردیم و بعد از چند دقیقه هم گوشیو قطع کردم. هم خوشحالم هم ناراحت.من فک میکردم لیام عین فن فیکا میاد عاشق من میشه.دقیقا عین من و بعد با هم زندگی میکنیم.اما نشد
《زندگی که فن فیک نیست》
میدونم.من ناراضی نیستم.این سفرشون بهم خیلی چیزا رو یاد داد.لیام یه پسر ایده آله و من هنوزم از سوفیا خوشم نمیاد اما نمیتونم کسیو مجبور کنم عاشقم شه.البته از حق نگذریم حس من به لیام عشق خالص نبود.از وقتی که دیدمشون و فهمیدم لیام هیچوقت برای من نمیشه، دارم با خودم کلنجار میرم تا بتونم اینو اعتراف کنم
من دوستش داشتم.در این شکی نیست اما به مرور زمان فهمیدم که این یه عشق آیدل و فنه.نه بیشتر.من فک میکردم که بیشتره اما نبود.شایدم این که لیام دوستم نداشت بهم کمک کرد که با این حسم رو به رو بشم اما در هر حال خوشحالم که فهمیدمش.باید بگردم دنبال اونی که عشقمون دوطرفه باشه.که واسه هم باشیم و همو کامل کنیم.عین زین و دیانا.برای لیام هم آرزوی بهترینا رو دارم.امیدوارم با هر دختری که دوستش داره خوشبخت بشه.حالا یا سوفیا یا دنیل یا هر کس دیگه ای.من 2 راه داشتم بعد از اینکه فهمیدم لیام دوستم نداره
1-گریه کنم و غصه بخورم و به زمین و زمان فحش بدم
2-بیخیالش شم و راه خودمو برم
بهترین گزینه راه 2 بود که من انتخابش کردم و از این بابت کاملا راضیم
YOU ARE READING
Lovely Nightmare (persian)
Fanfictionسلام *کابوس دوست داشتنی* داستان زندگی خیلی از ماهاست.دایرکشنرای ایرانی.کسایی که برای دیدن پسرا تقریبا ناامیدن اما یه چیزی تموم نا امیدی مانیا رو تبدیل به امید میکنه.یه DM . DMی که توسط هری استایلز پاسخ داده میشه اما این همه ماجرا نیست مانیا تنها نیس...