4.Helpless(2)

255 37 2
                                    




*تاپ*

چانیول روی زمین اتاقش، با قدرتی فرود اومد که هوا از توی ریه هاش خالی شد. اون کمرش رو مالید و ناله کرد و اون دیوار های سنگی توی کابوسش، از بین رفتن و تونست اتاقش رو ببینه.

چانیول خودش رو از ملحفه هایی که دورش پیچیده بودن آزاد کرد و درست نشست. دست لرزونش رو روی چشم هاش کشید. اون وحشت، اون حسی که انگار گیر افتاده دیگه نمیتونست تحمل کنه، به سیگار نیاز داشت.

از روی میز کنار تختش پاکت سیگار و فندکش رو برداشت و سمت آشپزخونه رفت. خورشید کم کم در حال طلوع کردن از بین ابرها بود و تاریکی رو از آسمون پاک میکرد. چانیول وارد حیاط شد. حس سرمای صبح رو از پاهای لختش حس کرد و سیگاری روشن کرد و دودش رو توی هوای آلوده ی شهر، بیرون داد.

اطرافش، میتونست صدای بیدار شدن سئول رو بشنوه. صدای پرنده ها، ترافیک و صدای مردمی که به سمت محل کارشون، دانشگاه یا مدرسه میرفتن. صدای زن ها، مردها، بچه ها، آدم های قد کوتاه، بلند، سیاه پوست، سفید پوست، آسیایی، چینی، استریت و گی!

اون همیشه با دیدن زنا و مردایی که شبیه خودش بودن عصبانی میشد. به این که چقدر راحت میتونن به کلاب برن و آدمای جدید رو ملاقات کنن حسودی میکرد به این که میتونستن دست تو دست توی خیابون با عشقشون راه برن، به آزادیشون حسودی میکرد.

شاید جامعه عوض شده باشه ولی کمپانیشون عوض نشده بود. وارث کمپانی نمیتونست گی باشه!

چانیول سیگارش رو تموم کرد و اون رو کنار گیاه های تزئینی که پدرش پول زیادی رو برای درست کردنشون داده بود انداخت و برگشت به آشپزخونه و برای خودش شروع به درست کردن یه لیوان قهوه کرد.

همونطور که اون اطراف میچرخید، به خودش اجازه داد تا وارد رویای مودعلاقش بشه. رویایی که توش، توی عمارت بزرگ و سردش نبود. ب جاش توی یه خونه ی بهم ریخته توی جایی مثل ججو بود.

اونجا برای خودش تو یه آشپزخونه ی کوچیک و بهم ریختش قهوه و تست درست میکرد و عشقش توی تختشون توی طبقه ی بالا خواب بود. توی رویاش، میرفت روی تخت و جوان زیبایی که اونجا خواب بود رو با بوسه هاش بیدار میکرد.

عشقش قدش کوتاه تر از خودش بود و لاغر با چشم های زیبا. چانیول واقعا از چشم های زیبا خوشش میومد و وحشیانه اون پسر رو دوست داشت که خیلی سکسی بود!

چانیول قهوه اش رو درست کرد و پشت میز آشپزخونه نشست.

توی رویاش، اونا با هم صبحونه میخورن، حرف میزنن و برای هم روزنامه میخونن. وقتی کارشون تموم شد چانیول لپ عشقش رو میبوسه و متن آهنگای عاشقانه رو توی گوشش زمزمه میکنه و از حس دوست داشتن و دوست داشته شدن پر میشه. بعد لب اون پسر رو عمیق میبوسه، به سمت تشک هولش میده و...

وقتی چانیول لیوان قهوه اش رو میخواست روی میز بذاره، اشتباهی روی چیزی که از قبل روی میز بود قرارش داد. صدای آرومی اومد، لیوان قهوه لیز خورد و روی سنگ مرمر سفید آشپزخونه افتاد و هزار تیکه شد.

قهوه هم روی میز ریخت و هم روی باکس مشکی مخملی که اونجا قرار داشت.

"شت!"

سریع دنبال دستمال آشپزخونه گشت و اونجارو تمیز کرد و بعد تیکه های لیوان رو جمع کرد و توی سطل ریخت.

اون لحظه بود که اون نامه ای که اونجا بود رو دید، برداشت و خوندش. روی برگه با اسم کمپانی نوشته ای بود.

«چانیول

میخوام وقتی شنبه میخوای از مومو خواستگاری کنی این رو بهش بدی. این انگشتر برای مادربزرگت بود. اضافه کنم که ارزشش خیلی بالاست. از برند تیفانیه و خیلی گرون قیمته. گمش نکن! حتما حواسم هست تا شب شنبه این انگشتر رو توی دست نامزدت ببینم.

پدرت.»

چانیول انگشتر رو با دست های لرزون از جعبه درآورد و روش یه الماس بزرگ آبی و قلبی شکل بود که روی طلای سفید قرار داشت و اطرافش الماس های کوچیک تر داشت. از اون انگشترهایی بود که خیلی از خانم ها خودشون رو براش میکشتن!

چانیول میدونست که مومو حتما خوشش میاد. ولی اون انگشتر فقط یه اسباب بازی درخشان نبود. اون دستبندی بود که چانیول رو تا زمان مرگش، به مومو و اون کمپانی گره میزد.

احساس بدبختی میکرد و هیچ راهی هم برای فرار نداشت.

Birds in gilded cagesHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin