بکهیون با حس نوازش شدن موهاش بیدار شد، اون نوازش ها خیلی لطیف تر و با محبت تر از هرچیزی بود که اون عادت داشت. اول فکرش به سمت چانیول رفت اما بعد..."هیششش، هیششش. همه چیز خوبه. من اینجام"
اون صدایی بود که بکهیون هیچوقت فکرش رو نمیکرد که بتونه دوباره بشنوه. چشماش رو باز کرد و قلبش از سینش بیرون پرید.
"مامان"
زن کنار تختش نشسته بود، روی گونه هاش رد اشک وجود داشت اما داشت لبخند میزد. زن سرش رو تکون داد، دستش رو جلو برد تا با انگشت هاش صورت پسر رو نوازش کنه، انگار که میخواست مطمئن بشه اون واقعیه. وقتی شروع به صحبت کرد صداش گرفته بود.
"اره. این تویی. من پسرم رو پیدا کردم"
برای یه لحظه اون دو با حیرت به تصویری که برای مدتی طولانی ارزو و امید دیدنش رو داشتن و برای فراموش نکردنش تقلا میکردن، نگاه کردن، میترسیدن که دهن باز کنن و طلسم رو بشکنن. بعد زن نزدیک شد تا اون صلیب که هنوز از گردن بکهیون اویزون بود رو لمس کنه.
"تو نگهش داشتی. اونا بهت اجازه دادن نگهش داری"
بکهیون سر تکون داد:"من هرشب با این امید که تو میتونی حسش کنی میبوسیدمش"
زن با شگفتی به بکهیون زل زد:"من حسش میکردم"
و بعد دوباره به پسر نزدیک شد و همزمان که نوک انگشت هاش گونه ی پسر رو لمس میکردن، اخم کرد:"تو اسیب دیدی"
بکهیون سر تکون داد، یه دفعه احساس شرمندگی پرش کرد اما هنوز هم ارامش مادرش که زمان زیادی ازش دور بود رو میخواست.
"اونا...اونا بهم اسیب زدن مامان. واقعا بهم اسیب زدن"
بکهیون شروع به گریه کرد و زن پسرش رو بین دست هاش گرفت و اروم تکونش داد، درست مثل زمانی که بکهیون یه پسربچه کوچولو بود، خیلی قبل تر از اینکه هیولاها بیان و ازش بگیرنش.
بکسون از توی راهرو مادر و پدرخونده اش رو میدید که دور تخت پسر ایستادن، مردد بود؛ درست مثل روزی که اون پسر به دنیا اومده بود. حتی با این که اون زمان فقط چهارسالش بود اما خیلی خوب یادش میومد که مادرش چقدر خسته و خوشحال بهش نگاه میکرد؛ که چطور پدرشون پتوی کوچولو رو توی دستاش گرفته بود و خم شده بود و بکسون میتونست اون رو ببینه.
'این برادر کوچولوی توعه بکسون. بکهیون رو ببین'
بکسون اون کوچولو رو یادشه، صورتی و نرم و کوچولو بود، درست مثل یه عروسک، دست کوچولوش دور انگشت بکسون پیچیده شده بود و همزمان که با تعجب به هم نگاه میکردن اون رو محکم نگه داشته بود. تمام این سال ها یه قسمت از وجودش قبول کرده بود که بکهیون به احتمال زیاد مرده و براش سوگواری کرده بود و حالا حس میکرد که این شبیه یه تولد دوباره ست. پدرخونده اش اتاق رو طی کرد تا به بکسون برسه و دستش رو گرفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/353006474-288-k848170.jpg)
YOU ARE READING
Birds in gilded cages
Fanfictionدر سئول هتلی وجود داره که مردها و زن های زیبا، مثل پرنده تو یه قفس به ظاهر زیبا اما محدود، زندانی شدن. زندانی ها وظیفه دارن تا تاریک ترین خواسته های شما رو برآورده کنن. بیون بکهیون بعد از دزدیده شدن توی نوجوونی توسط شیطانی به نام مستر چویی شیوون، م...