32.Desecration & Redemption(1)

186 32 8
                                    


جون مو توی تمام زندگیش خودش رو تا این حد خوشحال ندیده بود، جوری که وقتی به خودش اومد داشت اواز میخوند و دور اتاق میچرخید و شیشه های ابجو رو میچید. یه اواز دارک و اروم.

"دستم زیر دامنش سر خورد، بهش گفتم نگران نباش، قرار نیست اسیب ببینی بعد یه چاقو برداشتم و چشم دختر رو دراوردم. چشم پژمرده اش رو به خونه بردم و تماشا کردم. خب اون دختر خیلی خوش شانسه که من براش یه لبخند نکشیدم و این دلیلیه که اون الان با یه چشم باز میخوابه"

جون مو نور اتاق رو کم کرد و سایه گوشه های اتاق رو پر کرد اتاق کم نور برای این مدل مهمونی ها عالی بود. همونطور که حرکت میکرد، حس کرد که شلوارش به دیکش فشار میاره، دستش رو پایین برد و دیکش رو با دقت از روی شلوار نخیش مالید. همیشه دوست داشت ازش به عنوان اسلحه اش یاد کنه. گذشته از این ها، اون برای هیچ بچه ای پدری نکرده بود و هیچ لذتی هم به زن یا مردی نداده بود، به جز خودش به همه ی اون ها فقط و فقط درد هدیه کرده بود. صدای ناله خفه ای به گوشش رسید، برگشت و اخرین کلمه های اون اواز دارک رو به زبون اورد.

"یه چیز کوچیک و خوشگل من رو توی راهم متوقف کرد و الان اون دختر با یه چشم باز میخوابه چون این بهاییه که اون دختر باید بپردازه"

جون مو دوربین گوشیش رو بالا اورد و تصویر توی صفحه دوربین نمایان شد:"اولین عکسی که برای دوست پسرت میفرستم"

جون مو با یه کلیک دکمه رو فشرد. منظره ی دلپذیری بود.

برده اش، بکهیون، رو به روش روی فرش زانو زده بود و یه میله مشکی بازکننده بین مچ پاهاش بسته شده بود، دست هاش بین رون های قویش بسته شده بودن درحالی که دستبند به میله ی بین پاش وصل بود، گونه های پسر به فرش فشرده میشدن و شونه هاش همه وزنش رو تحمل میکردن. به شکل زیبایی توی خودش مچاله شده بود و کاملا خار و کوچیک به نظر میرسید. باسن تنگ و کوچیکش مستقیم توی هوا بود و با اون رد قرمز شلاق و کبودی ها، التماس میکرد که به فاک بره. پسر دوباره از زیر دهنبندش نالید؛ ناله ی کوتاه و غمگین و تسلیم شده که از روی ترس و درد بود و قسمت تاریکی از درون جون مو مشتاق شد تا ضربه های بیشتری به پسر بزنه. جون مو حرکت کرد و پشت سر پسر زانو زد، دستاش رو روی رد قرمز و گرم به جا مونده از ضربات شلاق کشید قبل از اینکه ضربه ای روی هر دوطرف باسن بکهیون بزنه. برده تقلا کرد و جون مو شلوارش رو دراورد و خودش رو مالید.

"مطمعنا میدونی که الان میخوام چیکار کنم، مگه نه هرزه؟ و بعد از اون رفتار خفت بار امروزت فکر نمیکنم که لایق این باشی که باهات خوب رفتار کنم و بهت اسون بگیرم. چطور جرئت کردی پشت سر صاحب و اربابت حرفی بزنی؟ حقته که درس خوبی بهت بدم"

جون مو خم شد تا روبه روی اون سوراخ کوچولو، صورتی و تنگ که مدت زیادی نادیدش گرفته بود و از خودش دریغ کرده بود قرار بگیره. اون خیلی خوشگل و لطیف و اسیب پذیر بود.

Birds in gilded cagesDonde viven las historias. Descúbrelo ahora