20.Beneath plastic stars(1)

225 27 15
                                    




صبح روز بعد چانیول بیدار شد و بکهیون رو دید که روی بالشت کنارش خوابیده. درحالی که به پهلو دراز کشیده بود، دستش رو دور سینه ی چانیول حلقه کرده بود و یکی از پاهاش رو دور اون پسر انداخته بود، جوری بهش چسبیده بود که چانیول ته دلش قنج رفت. چانیول موهای تیره ی بکهیون رو کنار زد و به صورتش نگاه کرد که حالا با نوری که از بین پرده بهش میتابید زیباتر به نظر میرسید. اون خیلی خوش قیافه بود؛ لب های نرم و صورتیش خم شدن بودن و مژه های سیاهش توی رویا میرقصیدن. حتی بینیش هم زیبا و صاف با نوک کوچک سربالا و بامزه بود. اروم گونش رو بوسید ولی بکهیون حرکتی نکرد.

"هی بکهیون، بیدار شو، بیدار ش"

چانیول بهش نزدیک شد و برای شوخی خیلی اروم به نوک بینیش ضربه زد.

"نه!"

سکوت اتاق با جیغ بکهیون از بین رفت. بکهیون از تخت بیرون پرید اما دست و پاهاش بین ملافه ها گیر کرد و روی زمین افتاد.

"نه! منو نبرید! لطفا منو نبرید!"

به پشت روی فرش افتاد و چهار دست و پا خودش رو عقب کشید تا اینکه کمرش به دیوار چسبید، از ترس خم شد و دست هاش رو روی سرش گذاشت. به شدت میلرزید و جوری برای نفس کشیدن تقلا میکرد که انگار داره غرق میشه.

"وات د فاک؟! بکهیون!"

چانیول از تخت بیرون پرید و سمت بکهیون دوید، روبه روی اون پسر روی زانوهاش نشست و بهش نزدیک شد ولی بکهیون انگار که کور شده باشه فقط با ترس داد میزد و متوجه چانیول نمیشد. بکهیون دست و پا میزد و سعی میکرد چانیول رو از خودش دور کنه، چنگ مینداخت، ضربه میزد، دندوناش رو روی هم میکشید، مثل حیوونی که گوشه قفس گیر کرده و میخواد از خودش دفاع کنه دندون قروچه میکرد.

"نه! نه! از من دور شو! نمیتونم تحمل کنم! نمیتونم! لطفا! لطفا منو نبرید!"

بکهیون داشت هزیون میگفت و توی کابوسش گیر کرده بود، چشم هاش کاملا باز بودن و به هیچ خیره بود. اشک هاش از گونه هاش به پایین لیز میخوردن.

"من رو به اون اتاق نبرید، لطفا! من کار اشتباهی نکردم! من حرف شنو بودم! من خوب بودم! من خوب انجامش دادم. من فرمانبردار بودم"

"بکهیون!"

ولی انگار بکهیون نمیشنید. همونطور که چانیول با وحشت تماشاش میکرد به جلو خم شد، دستاش رو روی سرش گذاشت و با تمام توانش فریاد زد، مثل گریه ی حیوونی غرق درد.

"بکهیون!"

چانیول سمتش خیز برداشت و سرش رو توی دستاش گرفت.

" بکهیون، چشمات رو باز کن! منو ببین! نگاه کن"

برای چند دقیقه بکهیون روبه روش دست و پا میزد و چشم هاش رو به هم فشار میداد، همون کاری که وقتی از دیدن چیزی میترسید انجام میداد. بعد چشم هاش رو باز کرد و به چانیول نگاه کرد. انگار پرده ای که بینشون وجود داشت به آرومی کنار میرفت. بکهیون به چانیول خیره شده بود، چشم هاش درشت بودن و کم کم داشت تشخیص میداد که فرد روبه روش کیه. چانیول نگاه خیرش رو به چشم های خسته و باز و ترسیده ی بکهیون داد. اروم صحبت میکرد و توی صداش ارامش و صداقت موج میزد.

Birds in gilded cagesTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang